چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
ای عشق نافرجاممای کارد به استخوان رسیده ام ...ای تاوان تمام دلشکستن هایمای ساقی زجر کشیدن هایمکاش می دانستی و می فهمیدی چقدر از من دور شده ای.دور شده ای تا نزدیک شوی به آسمان شهرت...اما کاش مثال لاجرم هر کس که بالاتر نشستاستخوانش سخت تر خواهد شکست برای تو اتفاق نیفتد...کاش بفهمی دنیای بدون عشق من برایت ترسناک خواهد بود....دلنوشته ای از امیر پاشا...
تمام شهر را هم که بگردی دیگر منی برایت تکرار نخواهد شدتو اکنون آنچه را که میخاستی در جای دیگری یافته ای اما من دیرزمانیست از انچه میخاستم دست کشیده ام .اری گاهی قید همه چیز را میزنیم...از هرچه صبر سیر میشویماز خواستن خالی و از گذشتن پر میشویمدیگر چیزی در این میانه ها نخواهد ماندلبریز از گذشتن و رفتنیم،از جایی به بعد میدانی دیگر جای ماندن نیست...هم من میدانم و هم تو دیگر با تمام تفاوتها ی میانماندیگر چیزی اینچونین تکر...
هر چه دورتر میشومبغض گلویم را بیشتر میفشرد،پیش رویم را نگاه میکنمچشمانم خیس میشود.آنچنان خسته ام که پا برهنه براه افتاده ام.شب شد ماه را بهانه میکنم،برمیگردمو و برای آخرین بارپشت سرم را مینگرم امااین بار آخرین چراغ شهر را همخاموش کرده اند...دیگر نه مجالی برای بازگشت هست ، و نه مقصدی در خاطرم مانده است...من زبان بسته از شهر تو دور میشومانقدر دور،که پیش از طلوع خورشیدکه به سختی چشمانت را میگشایی،و از خواب طو...
عشقت را لا به لای اشعاری که هرگز به ثمر نرسیدند دفن خواهم کرد، و یادت را به دست باد خواهم سپرد.کناری خواهم نشست و با چشمانی تب کرده، رخت بستنت از قلبم را به تماشا خواهم نشست!از کوچ تو دلگیرم، اما خودت بهتر می دانی که دیگر نایی برای جنگیدن برایم نمانده است....
دلم آفتاب تموز استسوزنده و داغکه به آتش کشیده عشقت خرمنِ وجودم راو اشکمدام مرابه خود می خواندافسوسنیستی که ببینیچشمانِ همیشه منتظرمچون کهنه زخمیسَر باز کردهاز این همه غم و اندوهدلمپریشان استپریشان تر از گیسوانِ بادگویی لبخندم رابلعیده استسکوتی تبداربشنوبه گوش می رسدصدایِ قدم هایِ تنهایی امدر کوچه های خالی از نبودنت بادصبا...
دلتنگم و دیدار تو درمان من استبی رنگ رخت زمانه زندان من استبر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنیآنچه کز غم هجران تو بر جان من است...
آن گاه که به یاد می آورم نجوای عاشقانه ی قلبم راکه تو را می خواندسکوت لحظه های بی توآتش می زندبال و پر احساسم را بادصبا...
ماه مردم تو آسمون رویت شد داره میدرخشه اما ماه من خیلی وقته زیر خاکه دیگه رویت نشده دلم براش تنگ شده 🖤...
جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کردتو با من آن چه نکردی غم فراق تو کردمحتشم کاشانی...
ای کاش کنارم بودی، آنگاه ساعتها به چشمانت خیره میشدم و برایت شعر می سرودم! ای کاش می توانستم از چشمانت غزلی بسازم، که هر صفحه اش در اندیشهٔ هیچ شاعری نگنجد، اما توصیف این همه زیبایی که درونشان نهفته محال است.کاش جایِ چشمان من بودی تا میفهمیدی، چشمانت چه بر سَرِ دلم آورده! کاش میدانستی چشمانت جان که نه، تمامِ مَن است)!...
من حالم خوب نیستهیچوقت حالم خوب نبوداز وقتی تو رفتی،بیرون نرفتممن حالم خوب نیستآه...اصلا حالم خوب نشدتو تخت اینور و اونور شدم ولی اصلا نخوابیدمهیچ فایده ای ندارنداروهایی که خوردمتو برای من لازمی...تو برای من لازمی...تو_برشی از ترانه ترکی...
مرا ز هجر مترسان، گذشت آن زمان که سخت تر از مرگ فراق و هجران بود...
بعد از تو هیچکس در دلم گذر نکردکسی نیست در جهان که بگیرد جای تو؟!...
رفت...بیهوده برف می آیدآسمان دیر قند می ساید...
به چرخ روزگار گشتیم ولی سامان ندیدیم ما کویر تشنه آبیم ولی باران ندیدیم...
اگرچه از وسعت آغوشت،سهمی ندارم؛ --خوش باش! ***در این قحطی عشق،،، نم نمای اشکی- نصیب ما هست! زانا کوردستانی...
همیشه حالِ دلم بی تو زار و غمگین استبلی! هوای جهان بی تو تا ابد این استسید عرفان جوکار جمالی...
بمیرم من واسه عشقِ دوتامونو!واسه تنهایی بی انتهامونو…کی باید جمع کنه این قلبِ داغونو؟!تو رفتی و غمت یه شبه آبم کرد!ببین دنیا، منو بی تو جوابم کرد…تو رفتی حرفِ این مردم خرابم کردتو رفتی؛ زندگیمون رفت…یه عاشق، زیر بارون رفتدیدی آخر یکیمون رفت؟کجایی؟بمیرم بهتر از اینه! نمیتونه تو این سینه؛ تموم شهر غمگینهکجایی؟...برشی از ترانه...
ای جان جانانم مرو از دیده گریانم مرو بگو مگر چه کردمچشم تو دنیای من استاین قصه رویای من استتویی دوای دردم...برشی از ترانه...
یادمه خیلی قشنگ میگفت : عاشقتم!از اون عاشق هستم هایی که، دلت میرفتیجوری نگاه میگرد، یه شکلی بهت اهمیت میداد و یجوری عصبیت میکرد که نمیتونستی به دروغش شک کنی ؛ اما درست وقتی که در قلبمو براش باز کردم و خواستم تسلیم سرنوشت بشم، تفنگی که پشت اش قایم کرده بود و درآورد و مستقیم زد وسط قلبم .......
نشد برای عشقمان برای این دیوانه ات سفر کنینشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنینشد بیایی عاقبت نشد برای عاشقت خطر کنینشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت خبر کنیآرام آرام نشستی در دل من ای آشناآرام آرام گذشتی از کنارم نامهربانای وای از این غم بی پایان_برشی از ترانه...
خیابان هاوُکوچه ها،بوی پاییز را می داد ومن بی صبرانه منتظرِ آمدنش بودم!...پاییز رسید،امّا او نرسید!؛باران آمد،امّا او نیامد!نمی دانم،ولی شایدهم او ازمسیرِ بهار رفته بود ومن هنوزدرفصلِ خزانِ رفتَنَش معلق مانده بودم!.نویسنده:مهدیه محمدیان...
چه می توان کرد؟با قهوه ای که هرچه آن را هم می زنم غصه هایم در آن حل نمی شوداین روز ها به هر کافه ای که پا می گذارم،نبودنت پشت یک میز به انتظارم نشسته.......
صدایت که به گوش هایم آویخترد عشق بر سینه ام نشستدر تو به جستجوی خود پا نهادمتا با فتح خود ، تو را تصاحب کنمتو که تکثیر یافته ای در منو از دهانت خورشید متولد می شودو شب در آن به خواب فرو می رود .تو که بر پوست ستاره خط می کشیتا مسیر عشق روشن شودهیچ کسم و همه کسی...افسوس!تو و من مغلوب سایه هایی مکه رخصت ندادنددریچه های خفته را بیدار کنیمو در مراتع سبز عشق با هم هم قدم شویمدر این برهه از زندگیباید نوشت!عشق دروغی...
لب به لب می شومبر لب فنجانی که از لبتبوسه ای گرفتآن هنگام که لب بسته بودم به سکوتی پر فریادتا رسوا نشودآن دل که سال هازد نقشی خیالی بر لبتبی آنکه ذره ایلمسش کرده باشی...
نبودی و نشنیدی؛ دلم به گریه نشسته… میان خاطره هایت…چه کرده ای که پس از تو، به هر کجا که تو بودی غمی نشسته به جایت؟!برشی از ترانه...
جرم من دوست داشتنت بودو تو قاضی سخت گیری بودی ک مرا محکوم کردی به مرگ با خاطره باران...
دست هایت دور استو آفتاب نگاهتدیگر هیچ صبحی بر من نمی تابدآری ، در طالعم نیستیاما تو با مژه هایتهر روز به استقبالردیف و قافیه ام بروشعرهای مرا با چشم هایت ببوسو بدان که عشقبا فاصلههرگز کمرنگ نخواهد شدمجید رفیع زاد...
کوچه ای بی عبورم ،شبی بی مهتاب…درد چون هواست و به ناچار میکشم نفس….قورت داده ام زمستان رایخ بسته دلم…گیر کرده ام در خلوت ِ خاموش و جا مانده ام در فصلی که عشقراهش از من جدا گشت…دیگر مرانمیشناسد آن آشنای دور…آفتاب آرزوهایم راربوده فلکدیگرتابشی نیستاین دلِ یخ بستهبهارش را خاک کرده اند…...
بعد از تو ...می توان به همان خیابان رفت به همان کافه همان میز و همان قهوه را سفارش داد اما چه کسی می تواند اسمم را مثل تو صدا بزند؟؟...
درعجبمروزخورشیددرآسمان چگونه میتابد ؟!که روزگار سیاهی دارم و فروغ روی توروشن کننده این روز های من است...
شب های سرد را هیچ ژاکتی نمی فهمددستان یخ کرده ام اما چرا.گونه های خیس را هیچ دستمال کاغذی نمی فهمدبالش خیسم اما چرا.گوشی تلفن چه می فهمد برای چه بوسیده میشودکفش هایم چه می فهمد چرا یک کوچه ی خاص را هر روز قدم می زنمو مادرم نمی داند چرا هر روزی که می گذرد، سال ها شکسته تر میشومو تو هم حتما نمی دانستی جرم قتل عمد را وقتی که می گفتم بی تو می میرم.....
بانگاهت بی وفا دارم زدی...
در این عالم کنارت جای من بود دریغا قلب تو مال دگر بود...
ولی من دیگه هیچوقت عادت نمیکنم زندگیِبدون تو رو ، دیگه نمیتونم مثل قبل تو زندگی کنم!انگار که زندگیم به دو قسمت تقسیم شدهزندگی قبل تو و زندگی بعد تو !شاید زندگی بعد تو یک سال باشهشایدم شصت سال ...ولی اینو مطمعنم که هیچوقت نبودت عادی نمیشه، انگار ریشه کردی تو قلب و جونم و ابدی شدی...
سالها بعد وقتی دلیل تنهاییم را میپرسندصاف زل میزنم توی چشم هایشان و میگویم:من عاشق مردی بودمکه موهایشبه عشق دیگریجوگندمی شده بود !...
صبح که بیدار می شوم ...فراموش می کنم ،دوری ...نیستی ...ندارمت ...فقط از نو دوستت دارم ...!...
من همه چیزش را گرفته بودم چمدانش را،دستانش را،نگاهش راحتی دقیقه را او اما دلش به رفتن بود...
مرا برد تا آن سوی عشق سپس رهایم کرد حالا من مانده ام با سرزمینی از خاطرات که هر شب از آن صدای گریه می اید...
وقتی دلم برایت پر می کشددلتنگ تر از همیشهپناه می برم به آن کوچه ی بن بست !با اینکه تمام مساحت آنخاطرات قدم هایت رادر من زنده نگه می دارداما قلبمسرشار از دلشوره هایی هولناک استترس نداشتنتخاطرات سبز تو را تهدید می کندبیا که من در انتهای بن بستهمراه با عطر یادتدر انتظار تواممجید رفیع زاد...
من نه تورا میخواهم نه چشمانت را نه نگاهت را من خودم را میخواهم روزی دیدم که به دنبالت میدوید هر چه صدایش زدم برنگشت نمیدانم از این کوچه رفتیا از این خیابان یا شاید هم تو او را برده ای و پس نمیدهی...
بوی دلتنگی می دهدثانیه هایی کهدر سکوت نشسته ام بی توتو ای که ای کاشمی دانستی این نشستنم چله نشینی عشق استو هر بار که ورق می زنمخاطراتت رااشک بوسه می زندبر برگ برگ احساسم -بادصبا...
شبی به خوابم بیا من که میدانم تعبیر خواب هایم با تو همه نرسیدن است اما بگذار فقط ثانیه ای داشتنت را باور کنم قرارمان همین امشب لابه لای تاریکی ها...
هنوزم چشمای تو مثل شبای پرستارسهنوزم دیدن تو؛ برام مثل عمر دوباره اسهنوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزههنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزهاما افسوس تورو خواستن دیگه دیره دیگه دیرهاما افسوس که نخواستن دلم آروم نمیگیرهبرشی از ترانه...
پاییز استاما از زبان هیچ برگیترانه ی عاشقی به گوشم نمی رسدو چقدر تلخ است نداشتنتمیان پیاده روهای خیسآنگاه که بوی نم بارانخاطرات گذشته رابه یادم می آوردمجید رفیع زاد...
در جستجوی قدم هایتتمام برگ های زرد را زیر و رو می کنمسراغ تو رااز برگ های سرخ نیمه جان می گیرمنشانی از تو نیست جز ابرهایی تیرهبا طعم تلخ نبودنتکه آسمان دلم را احاطه می کنندببا که در این خزان بی مهرچه بی رحمانهباران بر پنجره ی قلبم می کوبدو هر لحظه پاییزنداشتنت رابه من یادآور می شودمجید رفیع زاد...
گفت حالا که داری میری یه حرفی بزن یه کاری کن تا اروم بگیره این دلم یه چیزی بگو که در نبودنت قوت قلبم باشه زل زدم تو چشماش و گفتم بهت قول میدم ...که دوباره در یک سرزمینی دیگر در یک هوایی دیگر در جهانی که رنگ آسمان روزش به رنگ چشماته ما دوباره همدیگر رو خواهیم دید و من بهت قول میدم که اگه حتی از خاک اندام پوسیده ام درخت تاکی تنیده باشدتو را خواهم شناخت و انگاه برخیزم و تو را چون روز اول بخواهمت...
هیشکی نمیبینه بعد از تو میپاشمپر میشم از خالی دیگه نمیتونم شکل خودم باشمآینده مو بی تو ندیده میفروشممیترسم از دوریت از اینکه برداری دستاتو از دوشمهیشکی نمیبینه بعد از تو میپاشمپر میشم از خالی دیگه نمیتونم شکل خودم باشمآینده مو بی تو ندیده میفروشممیترسم از دوریت نرو از آغوشمبرشی از ترانه...
هر شب آتش عشقتمیان دلم شعله می کشدو من در کوچه های خیالتبا آرزوهایم قدم می زنمو همراه پاییز می گریمای کاش لبخند روشنتبر آسمان تیره ی قلبم می تابیدو من نزدیک تر از پیراهنت بودمبه عطر جانت آغشته ام می کردیو آتش لبانت وجود یخ زده ام راخاکستر می کردمجید رفیع زاد...
بگو چکار کنم؟با انتظاری که به پایان نمی رسدبا سکوتی که فریاد نمی شودبگو چکار کنم؟وقتی شب قلبم را مچاله می کندو صبح چون ملحفه ای سپیدرویم را می پوشانددلم طفل مادر مرده ایکه فقطدر آغوش تو آرام می شود ......