دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
یادمه خیلی قشنگ میگفت : عاشقتم!از اون عاشق هستم هایی که، دلت میرفتیجوری نگاه میگرد، یه شکلی بهت اهمیت میداد و یجوری عصبیت میکرد که نمیتونستی به دروغش شک کنی ؛ اما درست وقتی که در قلبمو براش باز کردم و خواستم تسلیم سرنوشت بشم، تفنگی که پشت اش قایم کرده بود و درآورد و مستقیم زد وسط قلبم .......
نشد برای عشقمان برای این دیوانه ات سفر کنینشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنینشد بیایی عاقبت نشد برای عاشقت خطر کنینشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت خبر کنیآرام آرام نشستی در دل من ای آشناآرام آرام گذشتی از کنارم نامهربانای وای از این غم بی پایان_برشی از ترانه...
خیابان هاوُکوچه ها،بوی پاییز را می داد ومن بی صبرانه منتظرِ آمدنش بودم!...پاییز رسید،امّا او نرسید!؛باران آمد،امّا او نیامد!نمی دانم،ولی شایدهم او ازمسیرِ بهار رفته بود ومن هنوزدرفصلِ خزانِ رفتَنَش معلق مانده بودم!.نویسنده:مهدیه محمدیان...
چه می توان کرد؟با قهوه ای که هرچه آن را هم می زنم غصه هایم در آن حل نمی شوداین روز ها به هر کافه ای که پا می گذارم،نبودنت پشت یک میز به انتظارم نشسته.......
صدایت که به گوش هایم آویخترد عشق بر سینه ام نشستدر تو به جستجوی خود پا نهادمتا با فتح خود ، تو را تصاحب کنمتو که تکثیر یافته ای در منو از دهانت خورشید متولد می شودو شب در آن به خواب فرو می رود .تو که بر پوست ستاره خط می کشیتا مسیر عشق روشن شودهیچ کسم و همه کسی...افسوس!تو و من مغلوب سایه هایی مکه رخصت ندادنددریچه های خفته را بیدار کنیمو در مراتع سبز عشق با هم هم قدم شویمدر این برهه از زندگیباید نوشت!عشق دروغی...
لب به لب می شومبر لب فنجانی که از لبتبوسه ای گرفتآن هنگام که لب بسته بودم به سکوتی پر فریادتا رسوا نشودآن دل که سال هازد نقشی خیالی بر لبتبی آنکه ذره ایلمسش کرده باشی...
نبودی و نشنیدی؛ دلم به گریه نشسته… میان خاطره هایت…چه کرده ای که پس از تو، به هر کجا که تو بودی غمی نشسته به جایت؟!برشی از ترانه...
جرم من دوست داشتنت بودو تو قاضی سخت گیری بودی ک مرا محکوم کردی به مرگ با خاطره باران...
دست هایت دور استو آفتاب نگاهتدیگر هیچ صبحی بر من نمی تابدآری ، در طالعم نیستیاما تو با مژه هایتهر روز به استقبالردیف و قافیه ام بروشعرهای مرا با چشم هایت ببوسو بدان که عشقبا فاصلههرگز کمرنگ نخواهد شدمجید رفیع زاد...
کوچه ای بی عبورم ،شبی بی مهتاب…درد چون هواست و به ناچار میکشم نفس….قورت داده ام زمستان رایخ بسته دلم…گیر کرده ام در خلوت ِ خاموش و جا مانده ام در فصلی که عشقراهش از من جدا گشت…دیگر مرانمیشناسد آن آشنای دور…آفتاب آرزوهایم راربوده فلکدیگرتابشی نیستاین دلِ یخ بستهبهارش را خاک کرده اند…...
بعد از تو ...می توان به همان خیابان رفت به همان کافه همان میز و همان قهوه را سفارش داد اما چه کسی می تواند اسمم را مثل تو صدا بزند؟؟...
درعجبمروزخورشیددرآسمان چگونه میتابد ؟!که روزگار سیاهی دارم و فروغ روی توروشن کننده این روز های من است...
شب های سرد را هیچ ژاکتی نمی فهمددستان یخ کرده ام اما چرا.گونه های خیس را هیچ دستمال کاغذی نمی فهمدبالش خیسم اما چرا.گوشی تلفن چه می فهمد برای چه بوسیده میشودکفش هایم چه می فهمد چرا یک کوچه ی خاص را هر روز قدم می زنمو مادرم نمی داند چرا هر روزی که می گذرد، سال ها شکسته تر میشومو تو هم حتما نمی دانستی جرم قتل عمد را وقتی که می گفتم بی تو می میرم.....
بانگاهت بی وفا دارم زدی...
در این عالم کنارت جای من بود دریغا قلب تو مال دگر بود...
ولی من دیگه هیچوقت عادت نمیکنم زندگیِبدون تو رو ، دیگه نمیتونم مثل قبل تو زندگی کنم!انگار که زندگیم به دو قسمت تقسیم شدهزندگی قبل تو و زندگی بعد تو !شاید زندگی بعد تو یک سال باشهشایدم شصت سال ...ولی اینو مطمعنم که هیچوقت نبودت عادی نمیشه، انگار ریشه کردی تو قلب و جونم و ابدی شدی...
سالها بعد وقتی دلیل تنهاییم را میپرسندصاف زل میزنم توی چشم هایشان و میگویم:من عاشق مردی بودمکه موهایشبه عشق دیگریجوگندمی شده بود !...
صبح که بیدار می شوم ...فراموش می کنم ،دوری ...نیستی ...ندارمت ...فقط از نو دوستت دارم ...!...
من همه چیزش را گرفته بودم چمدانش را،دستانش را،نگاهش راحتی دقیقه را او اما دلش به رفتن بود...
مرا برد تا آن سوی عشق سپس رهایم کرد حالا من مانده ام با سرزمینی از خاطرات که هر شب از آن صدای گریه می اید...
وقتی دلم برایت پر می کشددلتنگ تر از همیشهپناه می برم به آن کوچه ی بن بست !با اینکه تمام مساحت آنخاطرات قدم هایت رادر من زنده نگه می دارداما قلبمسرشار از دلشوره هایی هولناک استترس نداشتنتخاطرات سبز تو را تهدید می کندبیا که من در انتهای بن بستهمراه با عطر یادتدر انتظار تواممجید رفیع زاد...
من نه تورا میخواهم نه چشمانت را نه نگاهت را من خودم را میخواهم روزی دیدم که به دنبالت میدوید هر چه صدایش زدم برنگشت نمیدانم از این کوچه رفتیا از این خیابان یا شاید هم تو او را برده ای و پس نمیدهی...
بوی دلتنگی می دهدثانیه هایی کهدر سکوت نشسته ام بی توتو ای که ای کاشمی دانستی این نشستنم چله نشینی عشق استو هر بار که ورق می زنمخاطراتت رااشک بوسه می زندبر برگ برگ احساسم -بادصبا...
شبی به خوابم بیا من که میدانم تعبیر خواب هایم با تو همه نرسیدن است اما بگذار فقط ثانیه ای داشتنت را باور کنم قرارمان همین امشب لابه لای تاریکی ها...
هنوزم چشمای تو مثل شبای پرستارسهنوزم دیدن تو؛ برام مثل عمر دوباره اسهنوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزههنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزهاما افسوس تورو خواستن دیگه دیره دیگه دیرهاما افسوس که نخواستن دلم آروم نمیگیرهبرشی از ترانه...
پاییز استاما از زبان هیچ برگیترانه ی عاشقی به گوشم نمی رسدو چقدر تلخ است نداشتنتمیان پیاده روهای خیسآنگاه که بوی نم بارانخاطرات گذشته رابه یادم می آوردمجید رفیع زاد...
در جستجوی قدم هایتتمام برگ های زرد را زیر و رو می کنمسراغ تو رااز برگ های سرخ نیمه جان می گیرمنشانی از تو نیست جز ابرهایی تیرهبا طعم تلخ نبودنتکه آسمان دلم را احاطه می کنندببا که در این خزان بی مهرچه بی رحمانهباران بر پنجره ی قلبم می کوبدو هر لحظه پاییزنداشتنت رابه من یادآور می شودمجید رفیع زاد...
گفت حالا که داری میری یه حرفی بزن یه کاری کن تا اروم بگیره این دلم یه چیزی بگو که در نبودنت قوت قلبم باشه زل زدم تو چشماش و گفتم بهت قول میدم ...که دوباره در یک سرزمینی دیگر در یک هوایی دیگر در جهانی که رنگ آسمان روزش به رنگ چشماته ما دوباره همدیگر رو خواهیم دید و من بهت قول میدم که اگه حتی از خاک اندام پوسیده ام درخت تاکی تنیده باشدتو را خواهم شناخت و انگاه برخیزم و تو را چون روز اول بخواهمت...
هیشکی نمیبینه بعد از تو میپاشمپر میشم از خالی دیگه نمیتونم شکل خودم باشمآینده مو بی تو ندیده میفروشممیترسم از دوریت از اینکه برداری دستاتو از دوشمهیشکی نمیبینه بعد از تو میپاشمپر میشم از خالی دیگه نمیتونم شکل خودم باشمآینده مو بی تو ندیده میفروشممیترسم از دوریت نرو از آغوشمبرشی از ترانه...
هر شب آتش عشقتمیان دلم شعله می کشدو من در کوچه های خیالتبا آرزوهایم قدم می زنمو همراه پاییز می گریمای کاش لبخند روشنتبر آسمان تیره ی قلبم می تابیدو من نزدیک تر از پیراهنت بودمبه عطر جانت آغشته ام می کردیو آتش لبانت وجود یخ زده ام راخاکستر می کردمجید رفیع زاد...
بگو چکار کنم؟با انتظاری که به پایان نمی رسدبا سکوتی که فریاد نمی شودبگو چکار کنم؟وقتی شب قلبم را مچاله می کندو صبح چون ملحفه ای سپیدرویم را می پوشانددلم طفل مادر مرده ایکه فقطدر آغوش تو آرام می شود ......
از ترانه ها همصدای قار قار کلاغ ها به گوش می رسدوقتی بی خبریموج می زند در شب های ِسرد یک عاشق ِپاییزی...
دیگر چه فرقی می کندباران بباردیا نبارد!وقتی چتر خیال تو بر سر ماندگار است...دیگر چه فرقی می کندبسازم یا بسوزم!وقتی عشق تمامش سوختن است...دیگر چه فرقی می کندچه روزی خواهی آمدوقتی همه روز در انتظارم...دیگر هیچ فرقی نمی کنداما فرق داردمن مانده ام و خیابان های دهان گشادو خمیازه های بی وقفه ی روزه هامن مانده ام و کوچه هایی پر از هق هقمن مانده ام و بغضی گلوگیر در نفس های پاییز...مانده ام من...و تو مانده ای ...
ببار رو سرم تاج سرم چند وقته ازت خیلی بی خبرم حواس تو نیس کسی جای تو نیس از کی به جای تو دل ببرم ...برشی از ترانه...
می خواستمداشته باشمت!در کنار تمام نداشته هامتو تنها؛نداشته ی داشتنی ام بودیاما ندانستم!قانون قفس تنهایی ست......
به جای من یه قاصدک یه روز میاد توو خواب تو تو قدرشو بدونبعد من اگه نبود کسی به یاد من تو شعرمو بخونبه جای من شاید یکی بیاد که می فهمتتکه می بره فکرمو از سرتبعد من شاید یکی بیاد که می شناستتبیشتر از من می خوادت...برشی از ترانه...
اُحِبُّ لَیالِیَ الهَجرِ لا فَرَحا حدیث بِهاعَسَى الدَّهرُ یَأتی بَعدَها بِوِصالِشبهاى هجران را دوست دارم ، نه این که بدانها شادمان باشمبلکه به آرزوى آنکه روزگار پس از آن [ایّامِ]وصال تو(زهرا) را برسانددیوان امام علی علیه السلام ص۳۴۶...
گفتنی نیستولی بی توکماکان در من نفسی هستدلی هست...ولی جانی نیستاشک باران...
نیست در من رمقیبرو ای بادصباو دگر هیچ، نیاور خبری از یارمخسته ام بی جانمغم شدهیار مرا در شب تارو نخوان صبح سپیده از عشقو نگو یار مرا داده پیامتو ببین آتش بی مهری اوهمه ی جان و تنم را سوزاندو شدم خاکستر از جفای یاریکه ز دل بی خبراستبرو ای باد صبا....-بادصبا...
بارون اومدو یادم داد تو زورت بیشترهممکنه هر دفعه اونجوری که میخواستی پیش نره …خاطره هام داره خوابو میگیره ازمدوری و من دیگه ته دنیام قلبت نوک قله ی قافه …من که تو زندگیم هیشکی نیست چه دروغی دارم بگم آخهاین همه دوری نه واسه تو خوبه نه من …برشی از ترانه...
بر پوست تمام ثانیه هانوشته ام به عشقعمرم به پستوی بی تو بودن گذشتو نیامدینسرین حسینی...
من میخوام تا آخر دنیا؛ تماشات بکنم! اگه زندگی برام؛ چشمِ تماشا بذارهبرشی از ترانه...
.تو اگه بی من بهتری ترجیح میدم بریولی قبل رفتنت بیا دستمو بگیر من قول میدم بهتیه جا شاید بهشت ما بازم باهمیمبرشی از ترانه...
شاید مرگ بتواند جسم و نگاه ها دو عاشق را از هم جدا کند اما هرگز قدرت ندارد که قلب و یاد تو را از من دور کند 🖤 کربلایی/سادات 🥀...
دلتنگیاز چهره ی غمگینشعرهایم می باردکجاست چشم هایت ؟تا در آغوش بگیرندواژه های بی تابم رابیا که چشم های توتنها پناهشعرهای من استمجید رفیع زاد...
عشق ،جنگ جهانی ست ومن ،سربازی بی سلاح،که تسلیم زیبایی تو می شود...
آنقدر نیامدی که از پاییز هم برگی نماند حالا این من هستم که زیرِ پاهای خودمخیابان به خیابان خُرد می شوم...
سخت است دلم تنگ توباشد نگویم...!سخت است فاصله بینمان باشدمن تورابجویم...!سخت است در فکر توباشم دائم با دلم بجنگم..!سخت است دلتنگی ام را باگریه بشویم.سوی خیال عطر پیراهنت را ببویم.بزند به سرم دیوانگی بخوانم و برقصم نیایی به سویم...!بنشینم دم پنجره در غروب دل انگیزبایاد تو خلوت بجویم.!سخت اس دگر تحمل کنم فاصله ها را ...!سخت اس به هنگام جدایی تاپای پله بیای ب سویم !!با اشکهایم بغلم کنی بوسه زنی به رویم..!دل منتظرآمدنت هست شب و روز ای کاش خ...
«هر چیز که مال تو باشد خوب است حتی اگر جای خالی «تو» باشد آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ وقت دل نمی شود.»کاش بودی و حال و روزم را می دیدی جانااشک باان...
...کاش می دانستی که دوست داشتنتاوان دارددرد داردشکستن داردآوارگی دارداستخوان شکستن دارد...افسوس که نمی دانیمن مُرده ی دلشکسته ی استخوان شکسته ی آواره ای هستمکه فقط طُ را دوستداشت و تو پول را...اشک باران...