پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بازهم در خیابان های زرد و نارنجی با گلوله های سفیدیکه از آسمان به زمین میبارد پوشیده خواهد شد،ردپایی که مدتها باران نشُست،به زیر برفها پنهان خواهد شد؛ما دیوانه های به جا مانده از فصل زردیم،که در سرمای سفید و دل یخ زده،به امید وصال فصل سبز دل بسته ایم...ما سالهاست اینگونه تکرار میشویم...
تنها تورا تا به انتهای دوست داشتن ، دوستت دارم...
دوستت دارم هایت را، قابل بشمارو برای هر رهگذری نخوان...جانت را برای کسی ده،که روحش تورا جان تازه ایی بدهدبمان به پای آن که پابه پایت ماند....باور کن؛دوستت دارم هایت دوس داشتنیست....
پاییز یاد آور فراموشیست،نشانگر، درد تنهاییست...پاییز میرسد تا بگوید چه کسی نیست،تا بفهماند ردپایی هست،که جای پای ،کسی پرش نخواهد کرد؛گاهی هجوم ترس را میشود حس کرد،میان انتظار های مداوم،که شاید دیر برسد همان که زود رهایمان کرد....
زمانی بود برای بودنش جانم را میدادم،پس با خودش فکر کرد که جانم بی ارزش است؛اما دگر نه چشمهایم برای چشمانشو نه دستانم برای لمس دستهایش انتظار میکشند،نه قلبم برای دیدنش بی تابیو نه گوش هایم برای ندایش بی قراری میکند،حتی اشتیاقی به پشیمانیش نیستو نه میلی به اختیار داشتنش،او برایم خاطره ایی شدکه تکرارش به آن لطمه میزند،همان لحظه که کول بارش را بست، ذره ذرهبا اولین قدمهایش آخرین امید برگشتن را کُشت؛نه دری ماند برای باز شدننه ...
من گذشته را خوب بِ یاد دارم،آن خیابان قدیمیدر کنار عشق کهنه،با باران پاییزیش...برگهای زرد و نارنجی به کنار جدولحتی خوب بِ یاد دارمآن چشمان جنون انگیز را،خنده های بی محاباو بی دلیلی که دلیل شادیه ما بود؛من بِ یادم دارمدستان گره خورد به دستانم را،حتی صدای قطره های باران به روی چترکه گویی قصد مارا کرده بودولی او پناهمان بود،برای ما آن خیابان ۲۰ متری۲۰ دقیقه طول میکشید،تو بِ یاد داری اینهمه خاطره را!؟پاییز آمده است...
با دیدنت دست و پایم را گم میکنم،زبانم به بند میآید...طفلی میشوم که تازه میخواهد زبان بر دهان بچرخاند،و اولین جمله ی زندگیش را بگوید...دوستت دارم،دوستم بدار که تو دوس داشتنی ترین شخص برای منی..تمام روز هارا کنارتو هستم و شبها با تماشای تو این خانه روشن میشود؛ای ماه زیباتمام روزهایم برای توست...امروز بهانه است تا بگویم دوستت دارم....
با رفتنت گویی تمام شهر تنها یک خیابان شده است!که مدت ها مارا به کنار هم در آغوش میکشید،این روزها فقط ردپای من است و من...کاش بارانی ببارد بلکه بشورد ردپاراکه کسی مرا بی تو نفهمد.....
رفت، به گمانم کسی منتظرش بود که اینگونه مرا زود رها کرد...
او برایم آدمیست که اسمش را حوا میخوانم،تو بیا و بمان، یک سیب که سهل استباغ را برایت خواهم چید؛بیخیال عالم هستی و ابدی...گناه هم بی درنگ لذتی خواهد داشت،گر حوا تو باشی...من هم میپذیرم این زمین را....
در این شهر حسود...چه کسی خلوت خویش را به تماشا گذاشت،!که اینگونه همه عاشق تنهایی شدن...
همخون هم نبودیم، اما هم خونه بودیم؛تو تمام من نیستی اما نقشی از تمام من هستی،وقتی دنیا همانند چای، تلخ میشود،خنده هایت آن قندیست که باید باشدتا دنیا را به کاممان شیرین کند؛بمان که بودنت حقیقتِ من استرفتنت دور میسازد مرا از خودم،چگونه میشود تورا داشتُ، نداشته ها رابه رخ کشید!وقتی مسیر زندگی، تاریک و پرپیچ خم میشودتا بفهمم کجای راه هستم و چه میخواهممرا با روشنیه چشمانت از کمند خستگی ها، رها میساختیچگونه توصیفت کنم وقتی کلمات...
مرا،خوابی احتیاج استکه تعبیر کند آمدنت را....
کشتی به ساحل نمیرسدگر ناخدا ، خیال خدایی کند...
وقتی بودنت بهش آسایش نمیدهبا نبودنت به غرورت آرامش بده...
من برایت عاشقانه مینویسموتوبرای او، عاشقانه میخوانیعشق چقدر، ساده میان ما میچرخد...
برماندنت اصرار نخواهم کرد. همین یک لحظه را باش،این لحظه را یک عمر زندگی خواهم کرد...
من که اهل ماندن بودمتو با سرمای نگاهت هلم میدادی...
او مرا مجنون چشمانش کرداما نگاهش رو به فرهاد بود...
جهان اعتبارش را به چشمهایش فروختکه دنیا بی نگاهش مفت نمی ارزد....