بازهم در خیابان های زرد و نارنجی با گلوله های سفیدی که از آسمان به زمین میبارد پوشیده خواهد شد، ردپایی که مدتها باران نشُست، به زیر برفها پنهان خواهد شد؛ ما دیوانه های به جا مانده از فصل زردیم، که در سرمای سفید و دل یخ زده، به امید...
تنها تورا تا به انتهای دوست داشتن ، دوستت دارم
دوستت دارم هایت را، قابل بشمار و برای هر رهگذری نخوان... جانت را برای کسی ده، که روحش تورا جان تازه ایی بدهد بمان به پای آن که پابه پایت ماند.... باور کن؛ دوستت دارم هایت دوس داشتنیست.
پاییز یاد آور فراموشیست، نشانگر، درد تنهاییست... پاییز میرسد تا بگوید چه کسی نیست، تا بفهماند ردپایی هست، که جای پای ،کسی پرش نخواهد کرد؛ گاهی هجوم ترس را میشود حس کرد، میان انتظار های مداوم، که شاید دیر برسد همان که زود رهایمان کرد.
زمانی بود برای بودنش جانم را میدادم، پس با خودش فکر کرد که جانم بی ارزش است؛ اما دگر نه چشمهایم برای چشمانش و نه دستانم برای لمس دستهایش انتظار میکشند، نه قلبم برای دیدنش بی تابی و نه گوش هایم برای ندایش بی قراری میکند، حتی اشتیاقی به پشیمانیش...
من گذشته را خوب بِ یاد دارم، آن خیابان قدیمی در کنار عشق کهنه، با باران پاییزیش... برگهای زرد و نارنجی به کنار جدول حتی خوب بِ یاد دارم آن چشمان جنون انگیز را، خنده های بی محابا و بی دلیلی که دلیل شادیه ما بود؛ من بِ یادم دارم...
با دیدنت دست و پایم را گم میکنم، زبانم به بند میآید... طفلی میشوم که تازه میخواهد زبان بر دهان بچرخاند، و اولین جمله ی زندگیش را بگوید... دوستت دارم، دوستم بدار که تو دوس داشتنی ترین شخص برای منی.. تمام روز هارا کنارتو هستم و شبها با تماشای تو...
با رفتنت گویی تمام شهر تنها یک خیابان شده است! که مدت ها مارا به کنار هم در آغوش میکشید، این روزها فقط ردپای من است و من... کاش بارانی ببارد بلکه بشورد ردپارا که کسی مرا بی تو نفهمد. .
رفت، به گمانم کسی منتظرش بود که اینگونه مرا زود رها کرد
او برایم آدمیست که اسمش را حوا میخوانم، تو بیا و بمان، یک سیب که سهل است باغ را برایت خواهم چید؛ بیخیال عالم هستی و ابدی... گناه هم بی درنگ لذتی خواهد داشت، گر حوا تو باشی... من هم میپذیرم این زمین را.
در این شهر حسود... چه کسی خلوت خویش را به تماشا گذاشت،! که اینگونه همه عاشق تنهایی شدن
همخون هم نبودیم، اما هم خونه بودیم؛ تو تمام من نیستی اما نقشی از تمام من هستی، وقتی دنیا همانند چای، تلخ میشود، خنده هایت آن قندیست که باید باشد تا دنیا را به کاممان شیرین کند؛ بمان که بودنت حقیقتِ من است رفتنت دور میسازد مرا از خودم، چگونه...
مرا،خوابی احتیاج است که تعبیر کند آمدنت را .
کشتی به ساحل نمیرسد گر ناخدا ، خیال خدایی کند
وقتی بودنت بهش آسایش نمیده با نبودنت به غرورت آرامش بده
من برایت عاشقانه مینویسم وتوبرای او، عاشقانه میخوانی عشق چقدر، ساده میان ما میچرخد
برماندنت اصرار نخواهم کرد. همین یک لحظه را باش،این لحظه را یک عمر زندگی خواهم کرد
من که اهل ماندن بودم تو با سرمای نگاهت هلم میدادی
او مرا مجنون چشمانش کرد اما نگاهش رو به فرهاد بود
جهان اعتبارش را به چشمهایش فروخت که دنیا بی نگاهش مفت نمی ارزد.