پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به هر کس رسیدم گفت عطر نوبرانه ات از کجاست؟باد بهارم پرسید کدام عطاری آن را می تواند بفروشد؟راستش آهو هم به فکر فرو رفتتازه دشت نرگس ودرخت نارنج هم از رو رفته اندهیچ کس و هیچ چیز نمی داندبه بهشت چشمانت آلوده شده امولی همان بهتر ناشناخته بمانیتو فقط سهم صبح ها و شبهای خودم هستی....
چه فرقی می کندفصل پسته باشد یا دانه های درخشان برفاصلا آسمان خورشید نداشته باشدسه شنبه باشد یا جمعهوقتی پشت چراغ یک چهارراه ایستاده ای رنگش چه مهم است!سبز کبودیا قرمز لاله گونکسی وقتی منتظرت نیستفقط باید بروی...
روزگار بالا و پایین داردخنده و اشک را به روزها و شبهایمان می دهدآفتاب را در آغوشمان می گذاردماه را به چشمانمان هدیه می دهدولی دل گرمی میخواهدثانیه های بیداری مانتا دستانمان یخ نکنندو دلمان نپوسدو گرنه همه اش می شود عادتعادت نفس کشیدنعادت راه رفتن عادت حرف زدنو....آری باید کسی باشد تا زندگی با چایی هم بچسبد....
مژه هایت نه کار کمال الملک نقاش استنه لبهایت اثر دستهای پیکاسومعادله ی فیزیک دستانت هم به عقل انیشتین نمی رسداز عدالت چشمانت چه بگویم؟!شبیه عدل امیر کبیر خیرهیچ کجا نمی توان آن را پیدا کردنه الان نه عهد قجرنه حتی آیندهنه هیچ پادشاه و رجالیو بازرگان و عوام الناسیزیبایت را درک نخواهند کرد.و من بسیار خوشحالمکه خدا شما را آفرید برای قلب من....
زنها نه به فکر شاهزاده ی سوار بر اسب هستندنه تاج بلورین می خواهندحتی دوست ندارندشیرین قصه ی کسی باشندکه به خاطرش به جان کوه می افتدآنها فقط مردی را می خواهندکه با دستهایشان آشنا باشندو به آنها اطمینان دهندکه نااُمیدشان نمی کنند .آخر کجا دیده ایم؟بی عشق خوشبخت بودن را......
خواب دیده امماه خود را از بستر شببه دار آویختهناله ناله می زدم...از عمق وجوددستهایم گریبانم را رها نمی کردندگویا ادامه ی داستان را نمی خواستندهمان دستانی که تو را نداشتن را بلد نشدند.کاش خواب بود!کاش سرانجام مرگ ماه بود....
ما همان ارغوان شعرهای ابتهاجیمرویا بافتیمتا زنده بمانیمبه همان نیم ذره ی اندک امید دل بستیم در حالی که بیرون پنجره خبری نبود جز گذر ساده ی ایام حالا،دل خون شدگانی شده ایمکه هر لحظه فقط خود را لعنت می فرستیم....
شعر اگر نتواند موهایت را بسرایدوکلمات،زیبایی چشمان مشکی ات را توصیف کند.وقافیه ها با عطر تو پر نشوند.به چه کار می آید؟به صبح می رسد؟آیا ارزش وقت را دارد؟لیکن شعری که شما را ندارد،محبوبم.من را شاعر نمیکند...نه پاریس نه اینجا نه دمشقنه حتی انسان می شوم!...