جمعه , ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
با صدای خستش می گفت:درک میکنم که سخته براتفراموش کردن گذشته حذف احساساتی که متعلق به یکی دیگه بوده. سخته تو ذهنت بکُشی کسیو که ی روزی دلیل خنده ات، تکیه گاهتو دلیل حال خوبت تو هر شرایطی بوده. اما با تمام این سختی ها باید قبول کردکه ازون احساسات و عواطف فقط ی زخمکهنه باقی مونده که اگه درمان نشه روز بهروز برات کشنده تر میشه.گاهی باید از اشتباهاتِ گذشته درس گرفت و پل های پشت سر رو خراب کرد تا نشه به عقب برگشت. گاهی بای...
میترسم!ازانسان هایی که فقط نام انسان را یدک می کشند!همان ها،که باید برگردند وپشت سرشان رانگاه کنند شایدآبرویِ ریخته شده ی کسی به آنها خیره شده باشد؛همان هاکه تمامِ دغدغه شان، بهشتی ست نامعلوم، وجهنم حقیقی را باقضاوت های نابه جایشان پیش رویت قرارمیدهند؛همان هاکه باتوجه به شنیده هایشان برایت حکم صادر میکنند، وبی آن که ازحال وچگونگی ات بدانند، حکمشان را اجرا میکنند؛ازقضاوت هیچ ترسی ندارند، اما ازجهنم میترسند.درعجبم!ازآنهای...
مینویسم تا سنگینی کوله بارِ غم هایم را اندکی کم کنم... برای پنهان کردن غم هایش لبخند میزد، انگار که هیچ اتفاق ناگواری رُخ نداده. اما هنگام تنهایی، نقاب لبخندی که بر چهره اش بود را برمیداشت و آن لحظه قوی بودنش و لبخند های فیکش را به یاد می آورد، با این فکر که چگونه زیر بار اینهمه غم کُلِ روز را دوام آورده به حالِ خویش می گریست. ما انسان ها برای پنهان کردن غم هایمان به اندکی قوی بودن نیازمندیم. نباید کسی غم ها و تنهاییمان را بداند، چرا که این روز...
سهم من از تو از نگاه لحظه ای به فردی ناشناس که سهم یک رهگذر خیابان از توست،کمتر شد و دلیل آن چیزی نبود جز فاش کردن راز عشقم به تو.روزی دلواپس این بودم که مبادا اندکی از تو دور شوم؛اکنون آنقدر از تو دور شده ام که ممکن است به دلیل گرد بودن زمین دوباره به هم نزدیک شویم؛ولی این بار به عنوان دو رهگذر......
باید بیشتر از اینکه عاشق خود معشوق بود،عاشق حس عشق نسبت به او بود؛چرا که چنین عشقی از وصال و فراق تأثیر نمی پذیرد.در اولی وصال و حفظ خود معشوق را نیاز است؛ولی در دومی حفظ حس پدیدار گشته نسبت به او را.آنوقت است که بیقراری و بغض و هق هق جای خود را به آرامش و شوق و لبخند می دهد؛لبخندی که نشأت گرفته از لبخندی دیگر است؛پایان اسارت است و شروع پروازی آزادانه......
عشق های واقعی هیچگاه فراموش نمی شوند؛تنها در گذر زمان خستگی حاصل از بار سنگین عشق به قدری زیاد می شود که قلب دیگر یارای کوچک ترین سوز و گدازی را ندارد؛به سان باتری ساعت قدیمی غبارگرفته ی پدربزرگ در صندوقچه ی زیرزمین که به کوچک ترین حرکتی ولو به میزان یک ثانیه رضایت نمی دهد....
در اقیانوس پرتلاطم یادش ، نهنگهای خاطراتش درساحل افکارم دست به خودکشی زدند ومدتهاست که لاشه مُتِعَفن خاطراتش کُل ساحل رادر برگرفته .درمن توان جابجایی این حجم از لاشه خاطرات نیست باشد که شاید اقیانوس پس گیرد نهنگهای مُرده را...!!!؟...
همیشه سعی کرده ام منطقی باشم از همان کودکی..سعی کرده ام در زندگی حتی در عاشقی حرف عقلم را گوش کنم .!!از همان روز اول که عقلم انتخاب قلبمو پس زد .!!با حرف های مسخره اش قلبم را قانع کرد .!!مگر میشود آدم عاشق هم مغزش خوب کار کند هم قلبش؟؟ عقل و احساسم همیشه در جنگ بوده همیشه از عقلم کتک خورده ام تا به امروز که تقریبا نصف عمرم رفته است .!! همه گفتند حرف عقلت را گوش کن دل به دل عقلت بده که درست ترین هارا برایت انتخاب میکند .!! اما اشتباه ترین ها ر...
نمی توانم بگویم چیزی اما...من را با چشمانم معنا کنید،درک کنیدوبفهمید.باخنده های ظاهری ام قضاوت نکنید...نقابم را برداشته من را از درون بنگرید!از روی گفته هایم چیزی را باور نکنید من عمریست که خود را بخشیده ام برای حال خوبتان...!من عمریست که وانمود کرده ام اتفاقی برایم نیوفتاده و شما غافل ازاینکه بدانید ترک عمیق شیشه وجودم به جانم رخنه کرده است و زخم ها تاب و تحملم را گسسته اند...از من نخواهید چیزی را برایتان توضیح دهم از من نخواهید که د...
باید دوست داشت و دوست داشته شداما نباید تمام و کمال خودت صرف این امور کنیتو اگر قرار باشد به دل کسی بشینی بدون تغییر دادن حالت مو و یا بدون عمل بینی و یا حتی بدون تغییر دادن سیاست و تیم مورد علاقه ات هم فرد مورد علاقه ی او خواهی بود.همانطور که تو به عنوان یک انسان ممکن است کسی را بدون توجه به عیوبش دوست بداری.اما این را به تو میگویم ، هیچکس را آنقدر دوست نداشته باش که با هر حرف کوچکش برنجی و یا با یک برخورد درستش جهانت به رقص آید!احتم...
شاد و سرزنده بودگره روسری اش را سفت کرد و خودش را در آینه نگریست .آینه ی توی راهرو ، که با طرحی مطلوب گچ بری شده بود!در آینه لبخندی زد و شتابان به سمت حیاط رفت .دوتا پله ی بهارخواب را با پرشی طی کرد و وسط شن های حیاط فرود آمد.از درخت انگوری که نیمی از حیاط را سبز کرده بوددانه انگوری را که هنوز غوره بود چید و در دهان نهادو همانطور که چشمانش از ترشی غوره باز و بسته میشد و چهره اش کج و معوجدر حیاط را باز کرد.سلامی به دوستان قد و نی...
غبار بر دل نشسته من؛کاش میتوانستم فریاد بزنم که دلیل لبخندِ کمرنگ شده این روزهایم شده ای ، کاش میتوانستم دخترک پر شور هیجان دیروزم را دوباره پیدا کنم ،کاش میتوانستم بار دیگر شوقت را در دلم زنده کنم.اما تو بگو ؛ چه کنم؟ با قلبی که غبار نشین شده؟ ✍سارا عبدی...
یک قرن سکوت می خواهم!به احترام حرف هایی که ننوشته، کشته شدند.به احترام تمام خوشی های نوپایی که کشته شدند.سکوت صد ساله می خواهم در سوگ لبخند هایی که زاده نشده سقط شدند....
گاهی دلم می خواهد ، دفتر دل را ورق بزنم، مرغ فکر را به پرواز در آرم ، در کارگاه آفرینش، گشتی بزنم و در کاخ هستی گوهر محبت را بجویم چرا که در این عصر تاریکی، کلید خوشبختی را گم کرده ام حجت اله حبیبی...
به نام خدا خالق انسانبه نام انسان خالق غم هابه نام اشک تسکین دهنده قلب هابه نام قلب هاایجادگر عشق و به نام عشق زیباترین خطای انسان....
ارغوانیِ خوشرنگِ دلنشین...زردِ لیموییِ خُنَکَم!دِلَت که گرفت؛کفش هایت را بپوش با قدم هایم همراه شومی رویم از این دیارآرام و بی صدامی رویم تا بیخیالیدور نیستبا من بیا......
برای توای بهار زندگی ،باران محبت...وقتی لب می گشایی،کبوترنجابت ،بال می گشاید و در آسمان امید می چرخد تا بنشیند بر دوشی که شکوفه ی زندگی را پاسبان و مروارید معرفت را نگاهبان است.تو آفتابی ،آفتاب تلاش ،که ساحل امید را رنگین کمانِ نگاهش جلا و دریای رحمت را ،کمان ابروانش بقا می بخشد.گهواره ی وجودم را تو می جُنبانی و با لالایی عشق رویایم را رنگ می زنی .ای همای سعادت، گرمای محبت ...هرچه دارم از توست ، تویی که چشمه خورشید از چشمانت جاری می...
طبق روال هر روز که کارام تموم شد میزو مرتب کردم ، وسایلامو جمع کردمو هدفونمو برداشتم تا به سمت خونه برم اما آسمون امروز حالِ عجیبی داشت، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم؛ زیاد تصمیمای این شکلی میگرفتم، بی هوا و بدون اینکه مقصدو مشخص کنم مدت زمانی رو پیاده میرفتم.هم مسیر با عقربه های ساعت رفتم و رفتم تا به رو به رو نگاه کردم ، چشمام دوختم به میز و صندلی چوبی دنج کافه؛ خالی بود!نه خبری از صدای خنده بود نه بخار قهوه ای ،نه چشم های منتظر!به سختی سم...
یه دختر خانومی عکس اتاقش رو گذاشته بود که پر از گل بودیعنی گلای هر دیت رو نگه داشته بودیه دختر خانومی اومد کامنت گذاشتکه شماره دعا نویست رو بدهعشق علاقهاعتمادو حس خوبهیچ نیازی به دعا نویس ندارهوفاداری یه سبک زندگیه و قرار نیستاگر شما از جنس مخالف ضربه خوردییا آسیب دیدی دیگه آدم خوب که وفادار باشه وجود نداشته باشه...اگر هنوز سر هر دیت گل نگرفتیتو هنوز بهترین فرد زندگیت رو ندیدی...
بیخود مته به خشخاش دلگیری اش نگذاریدپاییز را بد نام کرده اید!فصلی که مهرش را پیشوازمان بفرستد ویلدایش را بدرقه مان،کجا میشود بد باشد؟!...
رفیق شاعرممن هم مثل تو دروغ می گویم در شعرهایمما بنایی فرسوده ایم در میان شهر کامرانیما حتی از هیچ پنجره ای هوای مطبوعی ندیده ایمهیچ خاطره ماندگاریباورمان را به رقص وا نداشته....من وقتی می خندم در شعرهایمدروغ می گویم چون توزندگی مان رو به زوال رفت،اما آن را آن گونه که باید نزیسته ایمو دهان دلمان هرگزهرگزطعم سرمستی را نچشیده استکاش یا هوا کمی خوب تر می شدیا پنجره ها بسته می شدندتا ابد....👌.نازی دلنوازی...
راستیتو می دانیمن تنها زنی هستم در این دنیا که شب هاوقتی آخرین نفس های امیدم را می کشمو از لحظه های خاکستری جنگ می گریزمو از ازدحام آدم هایی که فقط هستند تا روحم را بخراشندو قلبم فشرده می شود از دردهای مزمن هزارساله،آن گاه که به بستر پر از تنهایی ام می خزم، به تنها چیزی که فکر می کنم،بودن توست؟؟🌹..نازی دلنوازی...
تو در من چیزی نبودی،جز یک تصور شیرین که حال ؛ دلم نمیخواهد برایش ریسک کنم و بر مبنای شاید تلخش کنم.پس برایم یک تصور بمان،بمان و بگذار با دیدنت،با فکرت،با خاطراتی که تو درجریانش نیستی و برای من خاطره میماند ؛ یک لبخند روی لب هایم بنشیند و یادم آید که به گمانم این تصور شیرین را زمانی دوست داشتم وشاید دلتنگش باشم.✍سارا عبدی...
وقتی دیدمش سعی کردم همه چیز رو عادی جلوه بدم،با لبخندی بهش سلام کردم .طبق عادت همیشگیش تو چشمام نگاه کرد،اما این بار سکوت کرد.پرسیدم خوبی؟!گفت نه،گفتم چرا؟گفت به همون دلیلی که تو خوب نیستیو داری پنهونش میکنی.به گمونم او دگر چیزی جز من نبود یا من دگر چیزی جز او نبودم.✍سارا عبدی...
دوست خوبم بالاخره یاد می گیری که احساس رو از چرخه زندگی ات خارج کنی و سخت و محکم باشی و در میان سخت ترین ثانیه ها در حالی که عمیقا کم آورده ای و احساساتت و روحت خدشه دار شده است به اطراف نگاه می کنی و می بینی که اشتباه کردی و چقدر کم آوردی و چقدر بی پناهی و به هیچ کس اعتماد نداری و آن وقت است که با خیال راحت، بی خیال خواستن آن هایی می شویم که دوستمون نداشتند و در سخت ترین روزهای زندگی ات تو را ندیدند و حتی صدای فرو پاشی ات را هم نشنیدند... ...
نمیدانم این قضیه باید ناراحتم کند یا خوشحال؟اینکه همیشه نگاه من به مسائل اطرافم فراتر از چیزی بود که سنم ایجاد میکرد همراه با تمام شور و اشتیاقی که در من جوانه میزد در جدالی نابرابر ریشه منطقم سبزتر و سبز تر میشد، همچون سایه ای در برابر احساساتم مقاومت میکرد.اما حال سوز ترس تمام وجودم را در برگرفته؛ترس اشتباه نکردن، ترس ریسک نکردن ،ترس طی نکردن اشتباهی یک مسیر!شاید بزرگ ترین اشتباهی که من دچارش شده باشم؛این باشد که هرگز اجازه اشتباه کردن را ...
اگه آدم ها رو یه ماشین فرض کنیم ودل آدم ها رو موتور ماشین تو میشی همون موتور اگه گفتی من چیم؟ من اگزوزم احتراق و زندگی مال تو دوده و غبار و غم مال من همین امشب مرداد ۱۴۰۱...
ناگه گفتمش خدایم باش، تکفیرم کرد گفتمش رفیقم باش ، زنجیرم کرد گفتمش آنگونه که تو خواهی باشم مستانه خنده ای کردو تحقیرم کرد گفتمش آنگونه رندان که دیدی نیستم. گفت رهایم کن من آن خدایی که تو گویی نیستم. گفتمش من سبو و پیمانه نخواهم دیریست مستم گفت ساقی میکده عشق و عصیانم دیریست خستم گفت از خط پیرامون دلم هرگز عبور نتوانی کرد گفتمش قبول، اما عبادتم را هرگز انکار نتوانی کرد. همین امشب شهریور ۱۴۰۱...
اگر میخواهی زندگی آرامی داشته باشی باید طبق قوانین دنیا بازی کنی.. ساده است دنیا یک قانون دارد ،اگر پشت دست خدا بازی کنی جای زیبایی برای زندگی ات میشود. خدا خوب هوای هم تیمی هایش را دارد شرط اول این است که کار هایی انجام دهی که خدا خوشش می آید مثل آب دادن به کبوتری که پشت پنجره نشسته و به شیشه نوک میزند اگر در مسیر خوشحال کردن خدا استمرار داشته باشی و جلو بروی حالت صدها برابر بهتر میشود خدا را جابر میخوانیم یعنی جبران کننده ایمان داشته باش که...
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﻧﮑﻨﯿﺪ !ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺮﻩ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽﮐﻮﺩک ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻨﺪ ! . . ....
فک کنم تموم مدت داشت تو دلش به ساده بودنام و دلسوزیام میخندیدوقتی هردفعه میومد و بازم میپذیرفتمش به حماقتم بیش از پیش پی میبرد و از دروغ های پایدارش که بخاطر وجودش بهشون خورده نمیگرفتم خورسند بودولی بازهم جای شکرش باقیه که سلامت و تندرسته و حالش خوبه(((الحمدالله رب العالمین)))...
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندیدلت بگیره ولی دلگیری نکنیشاکی بشی ولی شکایت نکنیگریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن …خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیریخیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری!خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی …...
آدما بعضی وقتا بی دلیل دلشون میگیرهبی دلیل حالشون بد میشهبی دلیل ضربان قلبشون غیرعادی میشهبی دلیل از زمین و زمان شاکی میشنبی دلیل به همه میپرنآدما بعضی وقتا بی دلیل دیوونه میشناما بی دلیلِ بی دلیلم نیستراستشو بخواید، پشت هر بی دلیل،هزار و یک دلیل خوابیدن که از شدت بی دلیل بودنبهشون میگن بی دلیل:)وگرنه آدم که دیوونه نیست، بی دلیلِ بی دلیل دلش بگیره !:)))...
اعضای خانواده رو دیدی؟ جروبحث دارن، دعوا دارن، تخریب دارن، کتک کاری دارن، فحش دارن، قهر دارن، دلخوری دارن، ولی در عین حال مطمئنن همیشه کنار هم میمونن و پشت هم وایمیسن و چیزی عوض نمی شه. اعتماد دارن، حمایت دارن، ارزش دارن، عشق دارن، اولویت همن و دلاشون به هم محکم وصل شده و هیچ جوره قرار نیست جدا بشن.....
هر زمان از پله های آرزوهایت گذشتی و به تخت خوشبختی تکیه دادی، هرازگاهی برگرد و پشت سرت را ببین زیرا در پائین این پله ها افرادی هستند که برای بالا کشیدنت نقش خود را به خوبی ایفا نمودند...
حقیقت اونقدر کلمه قدرت مندیه که بعد شنیدش یکیو میکشه و یکی زنده میمونهیکیو خوشحال میکنه و یکیو ناراحتیکیو به هدفش میرسونه و یکیو ناامید میکنهیکیو میخوابونه و یکیم بیدار میکنهحقیقت تلخ و دردناک نیست ، ترسناکه ، ازش بترسیدچون هیچی قبل از شنیدش ، قابل پیشبینی نیست:) .دست خطِ من...
آدما هیچوقت اولین اتفاقاى زندگیشون رو یادشون نمیره، قبول دارى؟ هیچکس عشق اولش رو یادش نمیره اولین معلمش اولین بارى که دست یک نفر رو عاشقانه گرفت اولین بوسه، اولین رفیق اولین قرار اولین جدایى اولین، اولین اولین. این اَولینا تا آخرین روز زندگی باهاتن. حواست باشه که چیو، میخواى واسه خودت براى اولین بار خاطره کنى اولین خاطره ها تاریخ انقضاء ندارن(:دست خطِ من...
خودش در شب های سرد و تاریکی زندگی میکند که به تاریکی دیگران نور میبخشدشباها هزاران پنجره اورا پلک نمیزنند و اشک میریزنداو همه تنهاییش در شب و غصه هایش را درون روشنی خود مینشاند تا سیاهی غم چهرا ماه اورا میگیردنه گریه میکند،نه داد میزند،نه میمیردسیاهی درونش را نور میکند و باز میتابد،میدرخشددست خطِ من...
گفت: چجوری عاشقی کنم بین این همه آدم رنگارنگکه ممکنه هرکسی به هر نحویبه شکل رقیب بیاد جلو رومگفتم : کاری نداره که!وقت بارون ، هر ساعتی که بارون باریددستش رو بگیر و ساعت ها زیر بارونبغلش کن و ببوستش...وقتی دلش گرفت بدون اینکه دلیلشرو بپرسی بغلش کن و در گوشش بگوهمیشه کنارشی و تنهاش نمیزاری...هر روز بهش بگو چقدر زیباست اون موقع میبینی علاوه بر حال خوب و عاشقشهر روز زیباتر از قبل شده...بهش احترام بزار و درمورد علایقش و علا...
حکایت رفاقت دیرینه من با تو حکایت قهوه ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه و انقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم تمام ک شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم حتی تلخ تلخ......
نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون آمد و خوش آمد گفت خلوت تک نفره را اجتماع کرد ! چهره شکسته ای داشت و اگر لبخند نمیزد حتما چند سالی پیر تر به نظر می رسید .با صدای پسر جوان که میگفت ( ملت عشق حاجی اونو بدین شنیدم کتاب پر فروشیه) فهمید که چند لحظه ای زمان را گم کرده درحالی...
ولی وارد رابطه شدن با فردی منطقی و پخته واقعا لذت بخشه؛ بدون خیانت، دروغ، بدون اینکه احساس اضافه بودن داشته باشی؛ کنارش آرامش داری، روانت آرومه و فارغ از دغدغه های کم اهمیت، میتونی بدون هیچ ترس و واهمه ای از ترک شدن و طرد شدن بهش اعتماد کنی، با آدم اصیل و بالغ حال دلت همیشه خوبه....
آدم به امید دست یافتن به ثروت، عشق، یا آزادی، خود را خسته و فرسوده می کند و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمی برد یا آن را تباه می کند !خوشبختِ واقعی، آن کسی است که بتواند به خود بگوید : من می خواهم راه بروم، نه اینکه به مقصد برسم …و بدبخت کسی است که خود را مقید می سازد و می گوید: من می خواهم به مقصد برسم ، رسیدن مُردن است !...
ترسیده ای ؟؟از که ؟؟؟از جهان؟من جهانت...ازگرسنگی؟من گندمت ...از بیابان؟ من بارانت...از زمان ؟ من کودکیت ...از سرنوشت ؟؟؟آه...من هم از سرنوشت میترسم ......
زن ها به اندازه ی تمام ظرافت های زنانه شان قدرتمندند فقط کافیست نخواهند تکیه کنند دنیایی را به دوش میکشند 🦋پنجشنبه شب دوم تیر ماه چهارصد یک خورد کردی منو=)...
من سریع عقب نکشیده امبه یک باره ترکت نکرده امدر صدم ثانیه قلبم را پس نگرفته اممن زنم!یک زن برای خواسته هایش تا آخرینلحظه می جنگدزمانی دست از تلاشبرمی دارد که دگر خسته شده باشدآنگاه متوجه می شود هیچ چیز به اندازه انتظاردرد آورتر نیست......
زندگی یه فیلمنامه است که هر روز به کارگردانی خودت و عوامل پشت صحنه مجبوری بازی کنی،مخلوطی از تراژدی و کمیک و شایدم فصل های از رمان نیم نوشته شده که منتظره پایانش فرا برسه با پایان خوش ... که تو تنها بازیگری!اونم به فضای ذهنی و عینی خودت بستگی دارهفقط باید بلد باشی که نقش تکراری بازی نکنی، نقش نا امید و مایوس و خسته کننده و نقل نقو و عصبانی ....و گرنه!!کات میشی؛ به دست خودت!...
🌝🦋یه جا تو کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین نوشته بود:«وقتی قاطعانه تصمیم می گیری که زندگی رویاهایت رو داشته باشی، جهان هستی همه چیز رو به نفع تو تغییر می ده تا تو بتونی اون رو به دست بیاری. افرادی که به اون ها نیاز داری ظاهر می شن، شفایی که بهش نیاز داری اتفاق می افتن درهای بسته باز می شنوقتی که برآورده شدن آرزوهاتو را باور داشته باشی معجزه ها پشت سر هم رخ میدن!پس باورش کن🌝🦋💚...
- میدونی رسیدن کِی قشنگه؟بعد از جنگیدن ، بعد از سختی ،بعد از اشک ..!اونوقت اون رسیدنِ ، طعم چایی باعطر ِ هل توی بارون میده یا طعمقرمه سبزی های جا افتاده مامان یاطعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی ؛دیدی چقدر لذت بخشه همش !؟رسیدن بعد سختی هم همینه !اونوقت که از ته دلت میگی :آخیش ؛ارزششو داشت اون همه جنگیدن .🤭💙...
آدمی که از یه جایی …به بعد فقط سکوت می کنه…تبدیل به یه آدم آروم نشده…فقط خسته شده از جنگیدن!اونجایی که منتظر جنگیدنش بودی…ولی دیدی فقط یه لبخند بهت زد…بدون روز رفتنش نزدیکه!بعضی از آدما وقتی باهات می جنگن…یعنی براشون مهمی …و وقتی هم دیگه نسبت بهت بی تفاوت میشن…یعنی دارن زندگی کردن بدون تو روبه خودشون یاد میدن!از هر جنگی نترس…بعضی از سکوتا…از جنگ هم ترسناک ترن!...