چه زیبا نگاه میکنی آدم اسیر میشود با این نگاه ها خدا را خوش نمی آید این همه اسارت!
اسیر ابرهای سیاه ست آفتاب در آسمان شعر من پنجره ی چشمم با پرده های ضخیم و زمخت سرد و سنگین از کدورت های کهنه پوشیده اند و خدا..... خدا به تماشا ایستاده است
من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری؟ آفرین! معرفت این است که ز من می گذری
اسیر آواهای نهفته با بال هایی خسته اند در قفس جانم بشیران بهار می خراشند با گوشه گوشه های نوک تیزشان لطافت رویاهای نداشته ام را خارهای بازدارنده ی ابراز تا کجا بالا خواهند رفت این دیوارهای نامرئی سکوت
تو می توانی مرا به زنجیر بکشی، شکنجه ام دهی، حتی بدنم را نابود کنی، ولی هرگز ذهن مرا اسیر نخواهی کرد.
تا کسی را دل نرفت از دست، صاحبدل نشد... _اصفهانی
گره خورده با تو... همه تار و پودم ... که انگار از اول اسیر تو بودم...
اگر زلفت به هر تاری ، اسیر تازه ای دارد مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد
اسیرِ چشمانِ تو بودن زیباترین حالِ ممکن است
عادت بیرحمترین سم درون دنیاست ! چون آرومآروم تویِ مغز آدم میره و تا به خودت بجنبی میبینی که با تمام گوشت و پوست اسیرش شدی ...
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میز مرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی...
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کُشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیر صد خرافات شدیم!
به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی میبینی که همیشه آنجا نماندهای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.
خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است
گلدان به گلدان تو را بوئیده ام اما هیچ گلی عطر تو را لو نداد خیابان به خیابان آواره تو شدم اما هیچ خیابانی نشانی از تو مسیر قدم هایم نکرد آرزو به آرزو تو را دعا کردم اما خدا به آرزویم پا نداد بانو! در خواستن تو من خسته...
گاهی آرزوی خیلیا هستیم اما اسیر قدرنشناسی یک نفر میشیم..
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنم فغان که درکف من اختیاربایدو نیست
آنک به دل اسیرمش️ در دل و جان پذیرمش!
حال من حال اسیریست که هنگام فرار یادش آمد که کسی منتظرش نیست نرفت
گاهی آرزوی خیلی ها هستیم، اما اسیر قدر نشناسیِ یک نفر می شویم
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی سری که بر سرِ نی شد به جرم حقطلبی سرت شریفترین سجدهگاهِ باران است سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است منم مسافر بیزاد و برگ و...
معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک دور سیر گرسنه رها اسیر دلتنگ شاد...
میجنگی ؟ که اسیر توست.. صلح
فقط یک جاست که می شود لم داد پا را دراز کرد با چای مست شد و بلند بلند خندید بی آنکه ذره ای غم آدم را اسیر کرده باشد! می دانی کجا؟ درست بر بلندای دوست داشتنت...