متن باران کریمی آرپناهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران کریمی آرپناهی
بعضیا تو سریالا مردمدوستن،
تو واقعیت مردمندیدن...
وقتی دوربین خاموش میشه،
نقشِ "همهچیتمومِ خاکی" هم باهاش خاموش میشه.
فقط موندم اینهمه پولِ خاکی بازی کردن،
میارزه به یه سلام خشک و خالیِ واقعی؟
بیحجابی گاهی یه سبک پوششه،
اما بیحیایی؟
اونجا شروع میشه که نگاه و رفتار، حریم آدمارو ندیده میگیره.
مشکل از آزادی نیست،
از وقتی شروع میشه که بعضیا با اسم آزادی،
نجابت رو سانسور میکنن.
در روزگاری که سردی، به اشتباه لباس اقتدار پوشیده،
باید یادآوری کرد که وقار، بینیاز از تندیست.
آدم بودن، یعنی توانِ نرمی در میان سختیها؛
یعنی وقتی میشود کوبید،
تو انتخاب میکنی ببخشی.
احترام، هرگز نشانهی ضعف نیست؛
بناییست که روی بلوغ بنا میشود، نه ترس.
امشب اهواز
در آغوش گرد و غبار خفته است
نه نفس میکشد،
نه به ما اجازه میدهد نفس بکشیم...
هوا،
پُر از غباری است که نه از خاطرهها،
که از روزهایی سنگین، بیصدا و خاموش،
بر دوش این شهر نشسته است.
شهر در سکوتی نابینا غرق شده،
و نگاههای مشتاق...
در حاشیهی آسمان، نامهایی خفتهاند که زمین، شناسنامهشان را نخواند… اما تاریخ، با اشکِ احترام، بر پیشانی لحظههاشان بوسه زد.
من، در هیبت زنانهای از حیا و سیاهی چادر، به تماشای جلال بینامی ایستادهام… و کاشیهای فیروزهای گواهند: هنوز میشود به قداست اندیشید، وقتی واژه، جرئتِ توصیف ندارد.
آنان رفتند،...
یه وقتایی بهار
فقط توی تقویم نمیاد...
میاد میشینه بالای سرت،
گل میده،
و بیصدا میگه:
حالت رو فهمیدم.
تو نیومدی...
تو اتفاق افتادی.
مثل خوابِ ظهرِ تابستون،
بیصدا
اما انقدر عمیق،
که تنم هنوز بوی بودنتو میده.
من نگفتم دوستت دارم...
بدنم گفت،
نگاهم گفت،
نفسهام وقتی حوالی تو کند شدن، گفتن.
تو اومدی توی من،
نه با دستهات،
با بودنت.
و حالا هر شب،
من یه تکه...
گرمای ظهر
تنم بوی خوابِ شیرین میداد...
بوی پوست آفتابخورده،
بوی تنِ زنده
تو گفتی:
یکی اینجا عطری پاشیده که هوا عاشق شده.
من فقط نگاهت کردم
باد بوی منو برد...
یه جور شعر بیقافیه،
که بدنم نوشته بود، نه زبانم.
در دل بهار، جایی که گلهای سرخ و زرد در آغوش باد میرقصند، زندگی دوباره آغاز میشود. اینجا، میان سکوت گلها و هوای پر از عطر، قلبم دوباره زاده میشود. بهار، همان جاییست که عشق در هر لحظهای به شکوفه مینشیند.
تو به درختان ریشه ندادی
من اما یاد گرفتم که از خاک بیدستتو، درختی بشوم که آسمانش همیشه بیتو بوده.
گاهی رشد کردن به معنای زنده ماندن نیست بلکه زندگی کردن با تمام ناتمامیهاست
تو بلد بودی نکاری، که عادت ندم به ریشه داشتن...
ولی من هنوز
به شکفتنت،
هر بهار،
دلخوشم
تو نخواستی ریشه بدی، من اما هنوز با ساقهی صدام به سمتِ نورِ تو کج میشم...
باد، نوازشگر روسری سبزم شده، میرقصد، میپیچد، قصهای از رهایی در گوشم زمزمه میکند. طلاییِ غروب روی تن شهر لم داده، و من در میان این رنگها، سبکتر از خاطرهای در باد، بهار را نفس میکشم.
دوازده فروردین که میاد، من و بهمنها قرار قدیمیمونو تازه میکنیم
دستامو میبرم سمتشون، اونا هم دلشونو میدن به دستای من.
گره میزنم طراوتشونو به لحظههام،
میذارمشون کنار دلم و لبخند میزنم به دوربین...
که یعنی این رسم هر سالمه،
که یعنی دلم هنوز بهار رو باور داره
سیزدهبدر، وقتی زمین، دلت را صدا می زند…
امروز، روزیست که باد، زمزمهی هزار آرزو را با خود میبَرَد
روزی که زمین، گرهی دلها را باز میکند و رودها، دردها را میشویند. امروز، همه چیز بوی رهایی میدهد
بوی دلهایی که سبز میشوند…
سبزه را گره نزن که اسیر شود،...
بهار،
آفتابگردانیست
که رو به رؤیاهایم شکفته…
آتش، نامِ دیگرِ توست
چهارشنبهای که آخرین سطرِ سال را ورق میزند،
با آتش،
با نور،
با جادویی که از دلِ خاکسترها زاده میشود.
من امشب از روی تمام دلتنگیها میپرم،
میسپارمشان به زبانههای شعله،
تا دیگر هیچ غمی، شبیه دوده بر دلم ننشیند.
صدای قاشقزنیِ دخترکانِ عاشق،
در کوچهها...
در شبهای رمضان، دلهایمان با نور ستارگان و سکوت دلنشین شب، آرامشی عمیق مییابند. بگذار این ماه، فرصتی باشد برای نزدیکی بیشتر به خداوند و تجربهی رحمت بیپایان او در هر لحظه.
پینوشت:
ماه رمضان فرصتیست برای بازسازی دل و نزدیکی به خدایی که همیشه با ماست.
تاریخ انتشار:
۱۳...
اهواز، شهری که خورشید را با نخلها قسمت میکند و کارون، هر شب ستارهها را در آغوشش میشمارد… بوی خاک بارانخوردهاش شعر میشود، گرمایش آغوش، و غروبهایش قصهای که هرگز کهنه نمیشود. اینجا، نبض جنوب میتپد، اینجا، دل من خانه دارد
تاریخ انتشار
۱۳ اسفند۱۴۰۳
زن، ریشهی زمین، آواز آسمان
زن، تنها یک واژه نیست…
نام دیگر زندگیست، جاری در نبض جهان، در تپش قلب تاریخ.
زمین، بی او بیحاصل است، آسمان بی او بیستاره.
زن، نغمهایست که لالاییهایش خواب را به جان جهان میبخشد،
و فریادش دیوارهای خاموشی را فرو میریزد.
او، در میان...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
همهمون میدونیم که در دنیای امروز، فالور و لایک شاید یه لحظه شادی بدن، اما هیچوقت نمیتونن نشونهای از ارزشی واقعی باشن. بعضی وقتها فکر میکنیم که برای بزرگ بودن باید این عددها رو جمع کنیم، ولی وقتی ته دل آدمها رو نگاه میکنی، میبینی که بزرگ بودن یعنی فراتر...
گاهی فکر میکنیم برای حفظ کسی باید همیشه کنار هم باشیم. اما حقیقت اینه که برخی از ارتباطات از دل دوری، پررنگتر میشن. شاید فاصلهها به ما یادآوری میکنن که چیزی که واقعاً مهمه، قلبها و احساساته. هر لحظه که میگذره، میفهمیم که حتی در دورترین نقاط، همیشه کسی هست...