یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بیزارم از رهایی این روزهای خودیادش بخیر پای من و کنج دام تو...
در زلف بی قرار تو باشد قرار دلبر یک قرار نیست دل بی قرار من...
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچیک بار اگر تبسم همچون شکر کنی...
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان راولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را...
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است یاد آن روز که در گردن جانانم بود...
ازچه می کوشی که مردم را ز خود راضی کنی؟ این جماعت از خدا هم اکثرا ناراضی اند!...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...
بهر دلم که درد کش و داغدار تستداروی صبر باید و آن در دیار تست...
حتی خدا هم مانده در اصرارِ من بر عشقِ تومی خواهمت جانا ، مرا تحسین در این اصرار کن زکیه احمدی...
بعد هجران تو از جان و جهان سیر شدم اول چلچلی ام بود زمین گیر شدم...
بایدازسمت خدامعجزه نازل بشود تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود...
درهرگذرکه باشی،نتوان گذشتن ازتو،آری چو جانی و کس ازجان گذرندارد......
نفسم بند نفس های کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست......
شده آغوش تو دنیای من و زندگی ام بغلم کن که من از ترک وطن می ترسم...
قهوه ام ،چایم، شده دمنوش لب های بهار شهد وشیرینی شده تصویر فال امشبم حجت اله حبیبی...
در دل ویرانه ها دنبال گنج خویش باشعشق پنهان است چون درّی به دریای صدف حجت اله حبیبی...
می رسی و هوای فروردین ،جای باران گلاب می بارد از هوای گرفته ی اسفند ، برف نه؛ حبّه قند می آید...
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوری بسیار به یاری برسد...
من تماشای تو می کردم و غافل بودمکز تماشای تو خلقی به تماشای منندارس آرامی...
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم...
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کنددر نگشایمش به رو از در دل برانمش...
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران...
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی شود.....
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود...
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات...
مرا هنگام رفتن در بغل کردی،ولی این کار دقیقا مثل بسم الله یک قصاب میماند...
تو باشی دست غم در کوچه های عشق زنجیر است به جز یاد شما هر یاد دیگر دست و پاگیر است...
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟...
رنگ یاقوت انارست لب سرخ تو لیکآن یکی هوش فزون سازد و این هوش برد...
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت...
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی تا تو منظور منی شاکرم از بینایی...
رو به رویم می نشینی دلبری ها میکنیبوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسیددل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز...
ای بوی آشنایی دانستم از کجاییپیغام وصل جانان پیوند روح دارد...
بی حاصلست یارا اوقات زندگانیالا دمی که یاری با همدمی برآرد...
یلدا رسد ز کوچه ی دی با ردای برفتاجی نهاده بر سرش از یخ، خدای برف...
عشق یعنی که دلت تنگ کسی باشد و اوناگهان دست به گل، سرزده از دَر برسدارس آرامی...
تو دوری و تن دنیا گرفته بوی سکوت! چگونه زنده بمانم درون این برهوت؟...
دلتنگ توام جانا هردم که روم جاییبا خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی...
این نفس فردا نمی آید به دستپس به شادی بگذرانش تا که هست !...
مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرندبه جز از دلبر خود از همه دل بر گیرند...
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز...
عطرِ جاری در نفس هایت بسی بوییدنیستریشه ی اندوهِ من با خنده ات برچیدنیست...
به لب آورده جانم را، سکوت و صبر و تنهاییکه از هر گوشه ی چشمم ،سرازیر است دریایی!...
آنچه خوبست یقین با تو رفاقت داردهرچه زیباست چرا با تو شباهت دارد...
من و تو در طلب عشق به هم پیوستیمهر دو اندازه ی هم دل به دلِ هم بستیم...
زانو به بغل دارم و دندان به جگر، آ هگویی به دلم ریخته غم های دو عالم...