چشم هایت شاهکاری محشرست باقی دنیا سیاهی لشکرست...
چه خوش است آنکه شبی سرزده چون ابر بهار از ره آید به بر عاشق غمدیده نگار مفهوم: چه خوب است که شبی سرزده و ناگهانی همچون ابر بهار دلبر به نزد عاشق غمدیده بازآید.
شعر: پیراهن مشکی من ، بیرون نمی آید ز تن تا آن دمی پوشانده باید پیکرم را در کفن مفهوم: پیراهن مشکی من از تن بیرون نمی آید تا آن لحظه ای که جان داده ام و باید کفن بر من بپیچند. ( پیراهن مشکی که بعد از رفتن دلبر...
گهی بر سر گهی در دل گهی در دیده جا دارد غبار راه جولان تو با من کارها دارد
آمد و همچون ثریا غرقِ در عشقم نمود از غمِ دلدادگی ها شهریارم کرد و رفت هادی نجاری
بوسه را مهریه کن هرشب طلاقت می دهم قاضی اش من، متهم من،شاکی اش عشق من است
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل است دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
نازم به چشم یار که تیر نگاه را بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!
غم غربت بگیرد مثل بغضی سخت نایت را محرم آی می چسبد بگریی غصه هایت را
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن
با همگان به سر شود با تو به سر نمی شود زخمی ست از تو بر دلم بیرون به سر نمی شود
عشق زیباست ولی قد همین زیبایی مردن و زنده شدن های فراوان دارد
چِشم عَسَل، لَب زَعفِران، گیسو شَبیهِ دَست بافت صادراتِ غِیرِ نَفتی انحِصاراً دَستِ توست
از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست
برگ خشکی که از این شاخ فرو می ریزد می رود،تا غم پاییز به پایان برسد
جانم بیا امشب که جاویدان و جهانگیر شویم با عشق جوان بمانیم و به پای هم پیر شویم جهانگیر
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر! چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی، تو بی سپاه گرفتی
اگر نبوسم حسرت...اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است...
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
بعد از عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک لب گزیدی و مرا غرق خجالت کردی