متن حسن سهرابی شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی شاعر
در کنارت
شاعرم من سائرم من حاضرم من در کنارت
قاصرم من طاهرم من صابرم من در کنارت
غمگسارم بیقرارم می گذارم دل کنارت
از کجایی دلربایی شادمانم در کنارت
instagram.com/sohrabipoem
رفتی چرا
عاشق شدی بی عشق من رفتی چرا
من گشته ام یک بی وطن رفتی چرا
ای باغ گل نسرین من در کهکشان
بی یار خود شیرین سخن رفتی چرا
در خاطرم هستی نظر ای یار جان
بر عشق من دامن زدی رفتی چرا
تا نا کجاها رفته ای...
با تو
در خیالم با تو بودم
در دیارم با تو بودم
در میان خواب و رویا
هر دو عالم با تو بودم
حسن سهرابی
Instagram.com/sohrabipoem
مرد میدان
زیر باران، جام رندان
با دو چشم ماه رخشان.
خانه ویران، دل گریزان، زیر باران
چشم گریان
حال و روز مرد میدان
در میان خوشه چینان
این چنین است ای عزیزان.
آه از این افسون و میدان
جنگ و خون و جان ارزان
بی صدا با پهلوانان
در...
من از خشم هستی بلا دیده ام
که از رنج و سختی شفا دیده ام
ندارم شکایت ز دنیایِ دون
من از چشم خود هم جفا دیده ام
حسن سهرابی
پُر کن از سوسن و سنبل همهٔ ذهنت را
و تُهی کن همهٔ نفرت را،
قلبتان را پُر از مهر خدایی بکنید.
بگذار که تنها
بِرَود تا ته آن ثانیه ها.
دِلتان را بسپارید به باد.
بسپارید به دستان خدا.
بوی بهار در تن ثانیه ها پیچیده است،
بگذار که...
چه دل انگیز است،شکوه بهار
در اندوه زمستانِ بیقرار
در هیاهوی کلاغ ها و کفتارهای بی تبار
شکوفه های سر برآورده از سوز خزان
نشان از روییدن جوانه هاست
زمان پریدن پروانه هاست
فرمان دل بریدن از بهانه هاست.
و چه دل انگیز است،دمیدن سرود عشق
در ساز هستی.
خزانِ...
دانی که فرهاد چرا غمگین است
از این همه اخلاص چه دل چرکین است
امروز که بینی دلش غمگین است
اندر غم احساس آن شیرین است--------
شاعر حسن سهرابی
دانی که مرا طاقت بسیار نمانده است
در چهره من گریهٔ به اجبار نمانده است
اندر پس آن چهرهٔ غمبار
در حافظه ام چهرهٔ آن یار نمانده است
روزگار عجیب خُشکیده است ز بی مهری باران.
مَشک آویخته شده بر در خانه تهی از آب است.
ساقی تشنه لبان مست به مسجد به نماز است.
همه دلخسته ز بی مهری هم......
همه تن ها،چه دلگیر ز تنهایی هم.
در این همهمه و ظلم فراوان,هراسان
همه آزرده ز تنهایی...
ارتش چشمانت چه حماسه ای آفرید...
با نگاهی آشنا..
آنسان که اسیر کرد همه سپاه
چشمانم...
حسن سهرابی
در دوردستها به دور از هیاهوی روزها و بزم ها و رزم ها..
رقص گلها وبرگ ها و رنگ ها را به تماشا نشسته ام.
همگی ناگزیر به تغییریم.ظهور نزدیک است....
پادشاه فصلها(( پاییز)) چهره نمایان کرده است.
حسن سهرابی
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،
درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگی
را درروزی که نخواهد آمد
به تو نوید می دهند.
حسن سهرابی
آرزویم این است جانا
که چُنان تیغِ فَلَک
بَر زَنَد از ریشه تو را
که دِگَر رنگ خوشی
هیچ نیایَد به دِلَت.
حسن سهرابی
sohrabipoem
به دورانی که شیر دَربَند و
دل چرکین
زِ دستِ نامرادیهای دوران است.
چه نا زیباست:
کوکِ سازِ نامَردی
به دستِ
کَرکس و کفتار.
حسن سهرابی
sohrabipoem
در مثنویت شعر زدریا بنویس
چکامه ای از((حاله))شیدا بنویس
گَر مثنویت با دلِ ما همراه است
فصلنامه ای از هجومِ غمها بنویس
حسن سهرابی
sohrabipoem
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ است
که دائم با دلِ من در نبرد است
دلی خسته چُنین پیغام سَر داد
که مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است
حسن سهرابی
sohrabipoem
ما را زِ جهانِ دیدنی ترساندند
ما را ز نظام مردمی ترساندند
خوردند و بُردند همه هستی را
ما را زِ حرامِ گندمی ترساندند
حسن سهرابی
sohrabipoem
بدونِ تو من آرامش ندارم
دِگر با زندگی سازش ندارم
بدونِ آن دو چشمِ عاشقِ تو
دِگر میلی به آسایش ندارم
حسن سهرابی
sohrabipoem
نبرد
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
غزلها با رباعی در نبرد است
در این بازار سرد شاعرانه
دلم تنها اسیر کوه درد است
حسن سهرابی
sohrabipoem
وقتی که ستم حک شده در مغز هزاری
باید که از آن وسعت فریاد بترسی
تا فهم تو در باطن این خشم نباشد
باید که از آن وحشت صیّاد بترسی
حسن سهرابی sohrabipoem
این عالم بی جان ما،با تو چه زیبا می شود
با بودنت همراه ما،دنیا تماشا می شود
این درد بی درمان ما وپرده افکار ما
اندر خیال ما و من همرنگ رویا می شود
دیشب دل من هوای آن میکده داشت
با باده و می قرار یک شبه داشت
با آن دف و سنتور وناز رُباب
تا صبح سحر اِعجاز حنجره داشت