متن زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زهرا حکیمی بافقی
برگرد به سوی قلبِ حسّاسم باز!
برگرد؛ بیا، به نزدِ من با آواز!
در رقص بگیر شورِ احساست را؛
از نو بِنِما تو عاشقی را آغاز!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
تو دیدی که به قلبم درد جاری ست؛
همان دردی که تب می کرد جاری ست؛
نخواندی حسّ پُردردِ دلم را؛
هنوز آن التهابِ سرد جاری ست
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
یک شب بیا؛ تا بنگری:
این قلب بی تاب مرا؛
حال مرا؛ احساس دل؛
چشمان بی خواب مرا!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
نکن بیداد بر قلبِ حزینم؛
که از بیدادِ تو، نقشِ زمینم!
رسد تا آسمانها شورشِ دل؛
اگر حسّی ز تو، هرگز نبینم!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
بگو حرفِ قشنگِ مهرَبانی؛
که پُر گردد دل از حسّی نهانی!
زمانی که دلم بسیار تنهاست،
مرا لبریزِ خود کن؛ می توانی!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
وجودم با تو سرشار وفا شد؛
سراسر شور و دنیای صفا شد؛
میانِ جان شکفت از تو، گلِ عشق؛
و احساسم به مهرت مبتلا شد!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی،
کتاب دل گویه های بانوی احساس.
برایت مهربانی کاشته دل!
صفای همزبانی کاشته دل!
بخند از نای احساسِ وجودت؛
چرا که شادِمانی کاشته دل!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!
احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!
شیرین شده با تو پگاهِ دلِ من؛
شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
چه زیبا می شود با دل قرارم؛
لبِ دریا و چای دبش و یارم!
چه احساسِ خوشی دارم کنون من!
تمامم را به یارم می سِپارم!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
نمی خواهم بهشتی را، به جز بستانِ دلدارم؛
نمی خواهم سرایی را، به جز گلخانه ی یارم؛
زمانی که: دلم لبریزِ احساسات می گردد،
فقط بر سینه ی یارم، لب و، گل بوسه می کارم!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس
به من حق ده، دلم بی تاب باشد؛
وَ درگیرِ تبی، بس ناب باشد؛
زِ هجرانِ گلِ ماهِ شب افروز،
تمامِ حسّ جان، بی خواب باشد!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)
من از، اوّل، رها بودم؛ اسیرِ بندِ خود کردی؛
رها کردی و رفتی تا، بسوزم با تبِ سردی…
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
چه ساده، آمدم پیشت؛ ولی هرگز نفهمیدی؛
کنون که… پرزدم رفتم، به دنبالِ چه می گردی؟
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
معمولا آدم های خاص تنهاترند؛ زیرا احساسشان با افرادی مثل خودشان هم خوان است و اگر آدم خاص به راحتی پیدا می شد که دیگر خاص نبود.
زهرا حکیمی بافقی (حرف های دل)
کاش می توانستم:
دستان خسته ام را،
به ردای سبزت برسانم؛
و بگویم:
چقدر با تو آشنایم من!
کاش می توانستم:
مهِ رویت را ببینم؛
و آرام آرام،
نگاه آسمانی ات را،
نظاره کنم!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب آدینه ی انتظار)
هر چند که سرد است جهان با دلِ خونم؛
جاری ست، از او، غم، به رگِ حسّ جنونم؛
صد شکر که در فصلِ زمِ پُرنمِ دنیا،
با مهرِ محبّت شده دل گرم، درونم!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
به زیبایی/ دلم پُر شد/ از عشقِ ناب و گیرایی/ اهورایی/ در این احساسِ شیدایی/ و این امواجِ رویایی/ تویی نامنتهای شورشِ دل/ برایم هست مشکل/ کشم پای دلم را، از دلِ کویت/ نجویم، روی دلجویت!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
قطعه ای از پازل سرخ دل من،/ پیش دشت سبز چشمانت،/ جا مانده است؛/ آمدی و بردی با خود،/ نیمی از وجود مرا؛/ نیمه ی من،/ جدا از من،/ چرا مانده است؟/ باز آی و تکمیل کن،/ دفتر وجودم را؛/ طرحی از من به جاست؛/ مابقی،/ رها مانده است!
زهرا...
پراکنده شده، اجزای قلبِ من/
دمادم؛ هر کجا؛ دامن به دامن/
میانِ تکّه های قلبِ چون پازل/
تویی زیباترین احساسِ سرخِ دل/
و با «تو»، جمع می گردد/
بسی دلگرم می گردد/
پریشان حالیِ موجِ دلی، پُردرد/
پُر از رگبارِ بغضی، سرد/
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
پُر از مهری؛
و شهرآشوبِ گُل چِهری؛
که با بحرِ دلت، هر دم،
سرودی مِهر را بهرم؛
و بهره، داده ای من را،
از امواجِ تبِ دریا؛
از احساسِ سروری سرخ و پابرجا؛
از آشوبِ دلِ صد پاره ی شیدا...
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
می نوازد احساسِ پریشانم،
شهرآشوبِ عاشقی را،
با تار و پودِ دل؛
تا که شاید،
چنگِ آرامش زند،
بر تار تارِ مویت،
در بسترِ پریشانی!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب گل های سپید دشت احساس)
سرشار از احساس است،
شعرِ زندگی با تو؛
وقتی که:
صبح،
از مَطلعِ آفتابگردانِ بوسه هایت،
شکوفا می شوم؛
و شب،
در مَقطعِ شب بوی آغوشت،
آرام می گیرم!
زهرا حکیمی بافقی
کتاب گل های سپید دشت احساس.
تسبیح خداوند را می توان، حتّی:
در صدای غرّش ابرهای سیاه،
احساس نمود!
آسمان؛
زمین؛
و هر آن چیزی؛
که نشان از وجود دارد،
در تسبیح سبزِ بی کرانه ی عشق جاری است؛
پس تو ای انسان!
چرا نسیان؟
چرا در ستایشِ ایمان،
زبانِ جان،
به وصف نگشایی؛
و خدایت...