متن غزل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل
عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید
لا به لای دوزخِ شب های حسرت زای خویش
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می...
ایمان دارم
به تب و درد و مداوای تو ایمان دارم
به نفس های مسیحای تو ایمان دارم
گرچه از دشنه مژگان تو خون می ریزد
من به رخسار فریبای تو ایمان دارم
به جنون میکشی ام عاقبت کار ولی
به صفای دل لیلای تو ایمان دارم
پرتو مهری و...
غزل
غزلی بافته ام
با گیسوان رها شده
درگندمزار
از جنس گریه های یک ریزی
که گونه های بی گناهم را
در غزل دلتنگی می شست
مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا
شعر سپکو
@mhediebrahimpoor
با خیالم آشنا شو ببین رویای هستی را🌾
در ضمیرت تجربه کن عشق سودای هستی را🌾
مثل من باش چشم بسته بنگری از بعد دیگر
با چشم عقل تو میبینی یقین معنای هستی را🌾
میبینی نوری فراتر از هر نور و روشنی هست
با آن نور است تو میبینی تا...
هر شب گریه را بهانه میکنم و زار از زندگی میزنم .خود را در میان تمام حرفها دار میزنم
هاج و واج در میان تمام دل آشوبه های زندگی تا بامدادان سحر بهر دلم ساز میزنم
هرشب خسته و پریشان سوی دلم چنگ ب تار میزنم.
با هر غزل شعر...
وقتی برسی تو اوج اعجاز اینجاست
دریای غزل سواحل ناز اینجاست
از بودن بین بازوانت مستم
یعنی که همیشه شوق پرواز اینجاست
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
حجره عطار
یکشب بهانه می کنم و زار می زنم
خود را میان عقل و جنون دار می زنم
از ناکجای شک و دلآشوب لحظه ها
تا بامداد صبح یقین بار می زنم
از امتداد پنجره ای رو به آفتاب
خود را به سمت کوچه انکار می زنم
من مست...
مشت واکردم و آن ماهی رفت...
گفته بودم که تو هم خواهی رفت!
تا ابد خواست بماند با من
بعد یک حوصله همراهی رفت!
بدترین لحظه ی دل کندن بود
ماند بر روی لبم آهی... رفت...
شرط عشق است که مومن باشی
مثل یوسف شو! به هر چاهی رفت!
خواستم...
تو را هرشب پرسه میزنم
در دل سیاهِ آسمان...
مرورت میکنم با پای پیاده...
می کشانم تو را تا دور دست های ستاره
نور میگیرم از تو♥
کام میگیرم از تو♥
ماه من...
سهم من شو یک شب
جان می گیرم از تو❤️
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
دیشب نفسم بوی تو بود و تو نبودی
دل مست سر کوی تو بود و تو نبودی
از حنجرهٔ عشق صدای تو شنیدم
گوشم به هیاهوی تو بود و تو نبودی
بر شاخهٔ گل بوتهٔ تن تا نفسی داشت
دل قُمری یاهوی تو بود و تو نبودی
بر گونهٔ من...
بسپارید
شکوه برگ ترم را به یاد بسپارید
به یاد خود نظرم را زیاد بسپارید
در آسمان پر از لحظه های زیبائی
تمام بال و پرم را به باد بسپارید
تن مرا به خزانی که زیر شلاقش
فسردم و خبرم را نداد بسپارید
کنار گوشه باغم در انتظار سفر
بدست...
عاشقِ سبز کمی روشن بود
با غم و غصه ولی دشمن بود
من دلم طعنه به برگی نازک
غیرتش سخت تر از آهن بود
ماه پیراهن او بود انگار
دشت گل بر تن او دامن بود
خنده اش ناز به شعرم می ریخت
چشم او چشمه ی رقصیدن بود
پلک...
غرور هبل
من از سلاله شعرم تو از دیار عسل
تو واژه واژه عشقی من از تبار غزل
من از حواله خاکم تو از خرانه کوه
تو از تراشه سنگی من از غبار زحل
من آبدره باران تو از طراوت گیلان
تو از کرانه دریا, من از اعتبار گسل
من...
کنار پنجره از کِی؟ سخن نگو باران !
چه شد چه شد نکند وی ...، سخن نگو باران !
غرورِ پنجره را پیشِ چشمِ ما نشکن
برای شیشه ی بی مِی سخن نگو باران !
بگو غروبِ نفسگیرِ جمعه نیست کنون
از انتظار و دعا هِی سخن نگو باران !...
برکه آبی پا به آهم، ماهرویم می رود
آه! می بینم به آهی آرزویم می رود
«گندم از گندم بروید» وای بر من پس چه شد؟
هر سپیدی می نویسم شاملویم می رود
من مترسک، من گُنه کاری که جرمش عاشقیست
دوست دارم گندمت را، دار سویم می رود
فرق...
جنگ یخی
مرا بشناس، دلتنگ یخی را
درون سینه ای سنگ یخی را
گمان کردی که آدم میشوم من؟
ببر از یادت این منگ یخی را
خودت گفتی که با سرمای بهمن
خدایت داده این رنگ یخی را
میان آن همه آدم صدا کرد
تو ی دیوانه ی لنگ یخی...
چه می خواهی
از این آلون ویران° سقفِ ناقابل چه می خواهی
تو از دشت تگرگ اباد بیحاصل چه می خواهی
به روی زخم تاولسوز هر دریاچه ای دیدی
نمک باریده, از شنزار بی ساحل چه می خواهی
من از جغرافیای زرد و سرخ آباد خورشیدم
تو از دهلیز نوشانوش...
سر به روی شانه ام بگذار با من گریه کن!
غصه دارد قصه ام ای یار با من گریه کن!
نارفیقی می کند این روزگارِ لعنتی
می رسد پایم به چوبِ دار! با من گریه کن!
سایه ای از پشت سر با خنده فحشم می دهد
می زند سنگی به...
دست بی نمک
عقلم حریف سرسر دیوانه ات نشد
اشکم بهای خنده ی مستانه ات نشد
ای نارفیق خاطره های جوانی ام
عمرم کفاف خواندن افسانه ات نشد
شمعم که انعکاس نم اشک حسرتم
آئینه دار هر شب پروانه ات نشد
در حیرتم که دل غرق خون ما
نام آشنای...
درگیر تردیدم میان راه و بیراهم
گاهی تو را می خواهم و گاهی نمی خواهم
از دور ، مثل قله ای سر سخت و مغرورم
افسوس در عمق نگاهت ، کوهی از کاهم
از خود مکدر میشوم وقتی نمی فهمم
در کار خلقت چیستم ...؟ آیینه یا آهم
در دست...
صحن قشنگت یا رضا دل رابه یغما می برد
رنگ طلای گنبدت ، دل از دو دنیا می برد
ای هشتمین ماه ولا ، فرزند نیکوی علی
نام خوشت هوش از سر اهل ثریا می برد
مبهوت خیل زائرین، هفت آسمانها و زمین
خاک تو را هر زائری با قلب...