تَن به غم داد دلم، چون که کسی یار نشُد خوب فریاد زدم، خُفته ای بیدار نشُد...
ازدیوار چین/تا چینِ و چروک جاده ی ابریشم/فریاد در نهالستانهای توت رشت
در فراسوی باورهاا در گندم زار اندیشه... در مرزهای بودنها و نبودنها... در نهایتِ عشق... چهِ عاجزانه؛ چهِ مُلتَمِسانه؛ چشمهایم، تو را فریاد میزنند!
ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ تو ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﺪ ﻭ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ تو ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﮐﻼﻣﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻢ ﺗﻮﯾﯽ … . . .
انقدر فریادهامو تو خودم ریختم که به چشام زل بزنی کر میشی
قلبم فشرده میشود و بغضم را قورت میدهم. نمیخواهم بدانی چه در مغز لعنتیام می گذرد.آخر این زندگی کوفتی ارزش رسوا شدن را ندارد. به غرورم که زخم میزنی فقط نگاه میکنم و لبخند می زنم. من در سکوتِ چهره ام دلتنگی هایم را فریاد میزنم،ناله میکنم و زندگی را...
من امّا جلوى دخترمان روزى هزار بار قربان صدقه ات میروم! چشم و گوشش باز شود اتفاقاً... باید بفهمد * مَرد *خواستنش را فریاد میزند!
تو بگو تا تو چند پنجره چند فریاد ؛مانده !
آنقدر از عشق می گویم آنقدر می نویسم که صدای فریاد من دنیا را پر کند تو فقط دست های من را عاشقانه بگیر فریادش با من... ️️️
چانچو را زمین گذاشت زنبیل ها را پیش چشم رهگذران و فریاد کشید آزاد ماهی آزاد دهان ماهی ها همچنان باز مانده است #حمیدرضا_اقبالدوست چانچو چوبی با دو زنبیل درانتهابرای حمل وسایل_گیلان
از دیوارها / غم میبارد.../ کوچه ها / بهت زده / خیابان را / بغض گرفته / گلوی میدان / پُر از فریاد / چه کسی/ این پیراهنِ سیاه را به تنِ ما کرده است...! / به کجای وطنم دست بکشم / که نگوید آ...خ
من درون خویش طغیان میکنم؛ زندگی آرام است. من مدام فریاد میزنم؛ زندگی سکوت میکند. درد تا مغز استخوانم تیر میکشد. زندگی با خنده ای بر لب سیگار میکشد، و دودش به چشم من میرود. او چقدر خونسرد است؛ و من خون گرمم را بر پیشانی او میمالم، تا دشواری...
ناز را می کشیم آه را می کشیم انتظار را می کشیم فریاد را می کشیم درد را می کشیم ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم
چگونه میتوان کسی را ترساند که شکمش فریاد گرسنگی میکشد و رودههای بچههایش از نخوردن به پیچ و تاب درمیآید ؟! دیگر چیزی نمیتواند او را بترساند ، او بدترین ترسها را دیده است ...
فریاد و غم وآه خدا.. کاش نبود ای کاش که ای کاش که ای کاش نبود
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست تا کَسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
آن کس که همیشه موقع ناتوانى به فریادت خواهد رسید و همیشه کنارت میمونه فقط و فقط خداست اگر فقط خداست که دستت رو میگیره بگو الهى به امید تو ...
صدای تیشه فرهاد دوباره میکشد فریاد که ای شیرینتر از جانم چرا بردی مرا از یاد...
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود
دل چاره ندارد جز سکوت... و چه طعم شوری دارد سکوتی را که نمیشود فریاد زد!
ز هر چه غم است گشته بودم آزاد فریاد از این دام زمانه فریاد ناگاه کمین گشود از مشرق دل یلدای سیاه گیسوانت در باد
آدمهاى زیادى هستند که هر روز یواشکى دلشان مى گیرد براى کسى که هیچ وقت قرار نیست به هم برسند و بدتر از آن هیچ وقت نمى توانند دلتنگیشان را فریاد بزنند و این خودش بدحالت ترین حالت یک حال خراب است
خرسند بود به سردخانه که می بردیمش از خانه ی سردمان دیگر نمی لرزید در دهان نیمه بازش ته مانده ی فریادی می درخشید و هنوز سوختگی سینه اش را پنهان می کرد پدرم مرده بود
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب...