گویند که نور است پس از ظلمتِ بسیار دل روشن و سبزیم که شب ، دیر نپاید
گره به کارِ دلِ آدمی ست همچو نفس گره گشای تویی، ای هزار دستت عشق...
من فکر می کنم آدمی دو بار متولد می شود یکبار دیده به جهانی می گشایی که وقتی می فهمی اش غمگینت می کند! و دیگر بار دیده به چشم های ِمهربانِ کسی و وقتی می فهمی اش عشق تو را از غمِ تولد اول می رهاند...
ماه را دوخت به لبهایم مرا دوخت به آسمان! سرم ، روی شانه ات که نباشد وصله ی تمام غم هاست... [ماه منم از تنهایی!]
لالیم و در سکوت ِدلِ بی زبان ما لبخند و اشک می شود آنچه نگفتنی ست
باید بروم دلتنگ که شدی گلدان کوچک پشت پنجره را ببوس! من یک روز که خیلی دلتنگت بودم دلم را همانجا خاک کردم..
هر صبح لبخندم را آویزان می کنم آنسوی پنجره, گوشه ی یادت می نشینم و یک فنجان اشک سر می کشم...
من که گنجشکم دلم برگی ست در آغوشِ باد شیر هم باشم دلم میمیرد از دلتنگی ات...
در جهانی که پریشان شده گر آرامم تار و پود ِ دلم از مهرِ تو پیوسته هنوز..
آرام بگیر! گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش بگذار به حال خودش زندگی را و هیاهوی آدم ها را... بنشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن...
چشم ها خواندنی ترینند این چراغ هایِ بی دروغ! به کلمات دل نمی بندم حرفی اگر بود با چشم هایت بگو...
من و "رفتن" گاهی به هم فکر می کنیم بی کوله و چمدان و کاسه ی آب بی چشمی پشت ِ سر... . من و "رفتن" گاهی به هم فکر میکنیم. . می دانستی؟ پرنده ها آدم های دلتنگی بودند که جیک جیک را به هزار کلمه ی لال ترجیح...
مرا به گوشه ی آغوش خویش دعوت کن مگر به جز کسی گوشه ی دلم دارم؟
️ به کدام روشنی جز لبخندِ بی منتِ تو گره بزنم روزم را ؟؟
از ردِ شکستگی ِ دل ِ آدم گلی می روید سرخ که غریبانه زیباست و عطرِ عجیبش همیشه بر پیراهن ِ صاحب ِ دل است!
من از زندگی سر می روم وقتی لبخندت را پرنده ها برایم می آورند و جهنمِ کوچکم ریز ریز گل می دهد! زندگی از من سر رفته اما حالا که دلتنگ توام... . سهمِ مرا از زندگی لبخندی کن ببند به پایِ پرنده ای که این نامه را برایت گریست......
اگر زمین و زمان از دلت نمی داند و چشم های جهان را کسی نمی خواند! بخند! اگر چه زمین روزهاست غمگین است اگر تو باز بخندی ، غمی نمی ماند... .
برمیگردی یک روز که خالی از توام از خویش... و آن روز هیچ آشنایی را در چشم هایِ من نخواهی یافت...
میگذرد! چون آفتاب دیروز که رفت امروز دوباره آمد اما چشم هایش شبیه دیروز نبود! باور میکنی اینهمه سال آفتاب بتابد و هیچ روزی چشم هایش شبیه ِ روزی دیگر نیست؟؟ باور کن! باور کن... می گذرد! هم روزی که گوشه ی لبهایت به سمت آفتاب زیباترین منحنی عالم را...
من می روم و کلیدِ این خانه ی دلگیر را زیر هیچ گلدانی نخواهم گذاشت. دلتنگ که شدی آمدی نبودم نگرد! باران، هرگز شبیهِ آنچه بود به آسمان بر نمی گردد...
اشتباه نکن! فاصله همیشه مسافت نیست! ببین دلت کجاست...
لبخند میزنم و به هر چه نگاه میکنم میگذارم چشمانِ تو ببیند! دستانم را در دستان تو احساس میکنم و با پاهای تو قدم بر میدارم... هنوز خیلی چیزها هست که آدمی برای آنکه بگویدش کلمه ای ندارد! توانی ندارد... مثل دوست داشتنت! من تنها می دانم که عشق که...
در من زیباییِ شگفت انگیزی است و کسی چه میداند، از آن روست که تو را گوشه ی قلبم دارم...
بخند! هنوز می شود از گوشه ی لبخندت خورشیدی برداشت برای فردا...