متن نوشته های غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های غمگین
گاهی حوصله ی خودم را هم ندارم ...
خودم را بر می دارم می برم یک گوشه ی خلوت جا می گذارم ...
جایی که دستِ هیچ کس به من و بی حوصلگی هایم نرسد ...
جایی که ریشه ی تنهایی ام تا هسته ی زمینش برسد و خلوتِ یک...
امید
چیزی ک سال از دستش دادم
امید به زندگی امید به زنده بودن امید به بهتر شدن امید به فردای خوب و..
امید فقط یه قصه بود و هیچ وقت وجود نداشت زندگی بعضی وقتا انقد تلخ میشه حتی تو بهترین شرایط کنار ادمایی که دوستون داری هستی همه...
زندگی ام در سه جمله خلاصه میشود:
گذشته ای که مانند خانه ای خراب بنا شد
اکنون که پس لرزه ای خانه ام را ویران کرد
و آینده ای که قرار است با آوارگی سر کنم
دلتنگی هایم ، اشک هایم ، غر زدن هایم ؛
همه اش بماند برای بعد...
تو از وجدانت بگو؟!
وقتی دست های یکی دیگر را گرفتی،
درد اش آمد؟
یا حالا که با کسی دیگر بلند بلند میخندی
حالش خوب است ؟
اصلا مرا به یاد دارد ؟
دوست داشتنم...
بابا میگم خسته نشدی تو خسته نمیشی از دوری من که دارم میمیرم من که نمیتونم تحمل کنم
اگه برای اخرین بار وقتی چشمات باز بود میومدم کنارت بهت میگفتم نرو چطور میخوای ترکمون کنی بعدشم بغلت میکردم ولی چرا اینکارو نکردم چرا ترسیدم چرا نیومدم جلو چرا فقط نگات...
هوای جمعه هق هق بغض شکننده ایست خیره در نگاهی دور
که واژه ها را از حنجرهء خیال
به نگارش ِ عمیق دلتنگی میکشاند
و بر دفتر سپید اندوه
شعر حزین جدایی می سراید
جای خالی تو ...
شعر نمیشود که سطر های انتظار سیاه را دونه به دونه پر...
دلم می سوزد برای مادرانی که نوازش ها و
حسرت ها ،ارامش ، مسافرت هایی را که نرفته اند و تجربه نکرده اند،
و در اوج حسرت غریبانه با اشک ارام شده اند،و خیری از روزگار و همسر خود ندیده اند..
و در اخر با سوختن،ساختن،ماندن، ..
با ذره ،ذره...
من صد سال است که مرده ام
از من فقط نگاهی مانده بی فروغ
آهی مانده پر حسرت
سینه ای مانده پر درد
استخوانهایی مانده شکننده
من سالهاست که مرده ام
صدایم را کسی نمی شنود
قلبم را کسی لرزاند که عشق در جانم خون بدواند وعاقبت به مشتی خاک...
تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی. و لی این که با افعال گذشته از تو یاد می کنم،غم انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده ام.
خاک کردن کسی که درکنارت زندگی میکند خیلی دردناک است اوبرای تومرده است حتی اگر هر روز اورا درخانه ببینی
آری گاهی برای...
گاه در وجودمان به
قبرستانی محتاجیم
برای چیز هایی که
درونمان میمیرند...
نویسنده عطیه چک نژادیان
و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمى بینی
نه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز، کنار تخت
نه آن چمدان کهنه زیر پله ها
نه چروک پرده ای
نه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبز
نه بوى عطری
نه خطی
نه شعری
نه...
در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیده
در تکاپوی افکارم، شاخه هایی...
قند تلخ ؟!
حکایت کله قندی است که روزگاری به انتظار نشسته بود در دُکان پیرمردی فرتوت
به امید روزی که در مجلس شادی عروس و دامادی ساییده شود و خوشحالی مردمانی را بنگرد که هنگام آری گفتن عروس به دامادش اشک شوق می ریزند و در بزم شادی شان...