حرف هایش نشان آشنا می داد زیر گوش درخت تبر
چشم فرو بستیم قایم شد موشک بازی بازی جان باختیم
سنگی بر سینه دارند روزنامه های صبح در پیشخوان دکه ها
ماندن فعل نیست، دینی ست با پیروانی اندک
از پیله در آمدیم، جهان همه پنجره بود!
پر کارترین شاعر جهان... شب است! با آن همه شعر سپید کوتاه
تراشیدم تا رنگ دهم به صفحه ی سیاه زندگی مداد رنگی
گاهی چتر را باید دست باران داد روی سر خودش بگیرد و ما جایش بباریم
هوا ناخوش! صدای کلاغ...
در کالبد خودم بهترین خودم روزگار آفتاب پرست
دریغ از یک سیب همه را گاز زدند گناه
دکمه های شب وا ماه انگشت نما
ایستادم چرخ زمان هنوز می لنگد
خفاشی معکوسم روی فکرهایم راه می روم روی اندیشه هایم آونگ!
مشت خاکی بر جای خواهم نهاد به قدر بنفشه ای که بنشانی
بی تاب ام کاش بر می گشت تاب کودکی
مردم از آن دم که با مردم چشمان تو در گیر شدم
بیا که *شعر *هایم مغزم را خورده اند بس که حرف آمدنت را می زنند!
به تنگ آمد دلش ترکید...... انار
آشناست به بوی قدم هات کوچه
در یک رستاخیز ساده! از باورهای پوشالی شاید عاشق کلاغ شود مترسک
سیاه چال! گونه ای با خنده ی ساختگی
رودخانه خشک شد و ماهیان مردند سنگها اما حمام آفتاب گرفتند!
دچار یعنی دو پا داشتئه باشی اما برای رفتن این پا و آن پا کنی