مشتری توام هیچ کجا نمی روم تا تو آفتاب شوی و من چشمانت را دور بزنم
روزگارم را هم مثل موهایت سیاه کرده اى… اما چرا روزگارم مثل تو زیبا نشد؟
زمین گرد است و من گوشه ای یافته ام
آخرین برگهای پاییزی به انتظار باد نشسته اند تا غزل بخوانند برای خداحافظی
در این سکوت دمادم – در این عبور خیال – منم و آرزوی پرواز کو؟ بال
و شاید شب زنی باشد با چادر مشکی که از پنجره اتاق دلتنگی هایش را می تکاند بر بام دنیا
در حوالی کوچه های پاییز بوی اردیبهشت می آید !، نمی دانم بهار آمده یا تو راهت را گم کرده ای؟
این روزها همه در شهر می گویند بهار نزدیک است.. دروغ می گویند! تو کجا،نزدیک منی؟
گرم ترین جای آغوشت مرا بخوابان نزدیک نبض تند زمان، آنجا که خیال زیر گلویت جا خوش می کند و واژه ای بازیگوش بوسه از لبت می چیند
اگر دلت گرفت زنگ بزن مثل من که از دلتنگی زنگ زده ام
سر می کوبم بر مزارت… گفته بودی سرت به سنگ خواهد خورد!
آفتاب روی موج ها ریخت وقتی به سمت دریا می راندی قایق نگاهت را
نمی دانم باد در گوش برگ چه گفت؟ که دل از شاخه برید
کاش به جای دل سپردن به سنگها دل داده بودم به رود تا خودِ دریا
مگر می شود تو باشی و … واژه ها مرا به گلوله نبندند ؟ و هر لحظه شعری در من شهید نشود !!!
تلخ که می شوی … برای شیرین شدنت دلم شور می زند به چشم دیگری!
سخت دلگیرم از دلی که سخت گیرِ توست
یاد تو به آتش می کشد خنده های کاغذی ام را
آتش… به جان خورشید انداخت و رفت عشق
نشسته در نگاهم، از این چشمه آب می خورد!
یک جفت چشم نگاهم می کرد، مرگ به استخوان رسیده بود آدم برفی دیگر آدم نبود.
چشمانت باواژه ها درگیرم کرده اند حق مطلب را ادا نمی کنند
شمشیر بی غلاف تارِ مژگانت صد کشته دارد طرزِ نگاهت
نگاهت که می کنم چشمانم رنگِِ بهار میگیرد تو فروردینی و من مُردادِ تب دارِ تهرانم...