بوی دلتنگی پاییز وزیده ست ولی... اولین موسم این فصل مگر مهر نبود...؟!
ترک ما کرد آنکه با ما روزگاری یار بود
پارادوکس یعنی ندارمت و گاهی فکر از دست دادنت دیوانه ام می کند...
اگر دلت گرفته سکوت کن کسی معنای دلتنگی را نمی فهمد
کجایی ای زجان خوشتر؟ شبت خوش باد من رفتم...
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام
گذشتم از او به خیره سری گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم...
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
فاصله شاید دلتنگی بیاره اما دل آدما رو به هم نزدیکتر میکنه...
ای وای... همه چی خوب بود چشمون کردن نمیتونن ببیننت با من کاشکی بشه اون روزا برگردن
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
هزار و یک شب خیال بافتم از تویی که یک شب نداشتمت!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
یکی بود یکی نبود بیخیال قسمت نبود
بی قرام نگارم تیره شد روزگارم ابریم همچو باران کجایی تو ای جان که طاقت ندارم
دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر/ رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم
یه شبایی هست که دلتنگی به خستگی غلبه می کنه و نتیجه اش میشه بی خوابی
پاییز/ می رقصد/ میانِ برگها/ میز/ پیرشده از دلتنگی/ دو استکان چای/ می ریزم/ یکی برای خودم/ یکی هم برای نبودنت/ خاطره ها/ دود میشود / بر لبانم
دل تنگ دلتنگی هاتیم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت...
تو از فصل پاییز زیباتری... من از فصل پاییز تنها ترم
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
ابری ترین هوای منی و خودت نمی دانی وقتی به تو فکر می کنم چقدر باران می بارد...