نذر کرده ام زمستان باشد تو باشى برف ببارد ومن چاى ِتازه بیاورم...
لباسِ سفیدِ زمستان را بهار گلدوزی می کند.
تو این سرمای زمستان با لبخندت کوچه ی دلم هوایش بهاری میشود
من از چشمان سبزش در شگفتم که حتی در زمستان هم بهاریست
زمستان است و بیشتر از برف دلتنگی می بارد.
به پایان خزان دل بسته بودم که زمستان شد شبیه بید خشک از بد به بدتر بود تغییرم
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
دستِ گرمی وسطِ سوز زمستان بودی زود دلبسته شدن عادتِ دی ماهی هاست
در زمستان خیالم گرم کن چای مرا در بهارستان جانت سبز کن جای مرا
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشد چشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام
زمستان بود من قالبی ازیخ تنم راکه به تن ات سایدم آن قالب یخ آب شد
شد زمستان، عروس جهان، به صد امید بار دیگر به تن کند لباس سپید
زمستان میان ما ریش سفیدی کرده است... نمی آیی؟!
می بوسمت چنان گرم که زمین تا پایان حیات رنگ زمستان به خود نببیند.
یلدا سرگذشت غم انگیز دختری ست که یک دقیقه بیشتر تنها ماند تا زمستان به عشق پاییزی اش برسد.
خزان آمد و دلبری کرد و در فکر کوچ مهیا شو ای دل برای زمستان و برف
دلم پشت دیوار خزان ؛ به زمستان می اندیشد راستی چقدر زمستانیم در همیشه ی جهان
و زمستان آب یخی بود بر دلِ عاشق پاییز که باور کند او برنمی گردد ..
دستت را به من بده که در این سوز زمستان گرفتن دستای گرمت بهار است
دلم برای زمستان میسوزد وقتی نگاهت پاییزم را بهار میکند!!
عشق تو تصاویر بهارانهٔ چالوس پر دلهره مانند زمستان هراز است
مثل شب به ماه گرما به خورشید زمستان به برف ببین ! من هم به تو می آیم