پوستت شیر و لبت سیب و دهانت عسل است آن بهشتی که خدا گفت به گمانم که تویی
حوّایم باش سیب نگاهت را تعارف کن به دلم بی هوا
نمی تواند فراموشت کند، سیب... با دندانی.. که از داغ تو، بر سینه دارد ...
نمی خواهم بهشتی را که چشم تیره ی انسان برای چیدن سیبی نمی بیند حقیقت را
عشق سیبی ست که دوران تکامل دارد اتفاقی ست که وقتش برسد می افتد
سیب در دستانت چیده! بوییده! تاوان طرد شدنم را چشیدهام.
سبز یا سرخ گاز زده ام همه سیب های جهان را … هیچ کدام طعم لبخندهای تورا ندارند .. دخترکوچولوی شیرینم
یک عدد سیب کجا این همه تبعید کجا!
تصمیم گرفت و بی محابا آمد خورشید به دشت عشق زیبا آمد آورده برای او انار و گل و سیب باران ستاره تا به اینجا آمد
تو درخت خوب منظر ، همه میوهای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
سیب و انار و پسته، شیرین و ترش و شور طعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ست حالا که دوستان همه جمعند دف بیار چشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست
لبخند تو را چند صباحی است ندیدم: یکبار دگر خانه ات اباد بگو : سیب…!
به صد یلدا الهی زنده باشی انار و سیب و انگور خورده باشی اگر یلدای دیگر من نباشم تو باشی و تو باشی و تو باشی یلدا مبارک
دریغ از یک سیب همه را گاز زدند گناه
خدایا سیب خوردیم سیب زمینی سرخ کرده هاتو که نخوردیم فدات شم
هیچکس گناه را گردن نگرفت یک سیب کم شده بود و طبیعتا دیواری کوتاه تر از یک زن پیدا نمیشد
عطر سیب زیر درخت قلیان
لا به لا سیب هم ترش هم شیرین دفتر شاعر
دستِ شراب در کار بود لب های او سیب
سیب بهانه بود *حوا* می خواست آزاد باشد...