شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پوستت شیر و لبت سیب و دهانت عسل است آن بهشتی که خدا گفت به گمانم که تویی...
حوّایم باشسیب نگاهت راتعارف کن به دلمبی هوا...
نمی تواند فراموشت کند، سیب...با دندانی..که از داغ تو،بر سینه دارد ......
نمی خواهم بهشتی را که چشم تیره ی انسانبرای چیدن سیبی نمی بیند حقیقت را...
عشق سیبی ست که دوران تکامل دارداتفاقی ست که وقتش برسد می افتد...
سیب در دستانتچیده!بوییده!تاوان طرد شدنم را چشیدهام....
سبز یا سرخ گاز زده ام همه سیب های جهان را … هیچ کدام طعم لبخندهای تورا ندارند .. دخترکوچولوی شیرینم...
یک عدد سیب کجا این همه تبعید کجا!...
تصمیم گرفت و بی محابا آمد خورشید به دشت عشق زیبا آمد آورده برای او انار و گل و سیب باران ستاره تا به اینجا آمد...
تو درخت خوب منظر ، همه میوهای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت...
سیب و انار و پسته، شیرین و ترش و شورطعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ستحالا که دوستان همه جمعند دف بیارچشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست...
لبخند تو را چند صباحی است ندیدم: یکبار دگر خانه ات اباد بگو : سیب…!...
به صد یلدا الهی زنده باشیانار و سیب و انگور خورده باشیاگر یلدای دیگر من نباشمتو باشی و تو باشی و تو باشییلدا مبارک...
دریغ از یک سیبهمه را گاز زدندگناه...
خدایا سیب خوردیمسیب زمینی سرخ کرده هاتو که نخوردیم فدات شم...
هیچکس گناه را گردن نگرفت یک سیب کم شده بود و طبیعتادیواری کوتاه تر ازیک زن پیدا نمیشد...
عطر سیبزیر درختقلیان...
لا به لا سیبهم ترش هم شیرین دفتر شاعر...
دستِ شرابدر کار بودلب های او سیب...
سیب بهانه بود*حوا*می خواست آزاد باشد......