جانا دگر از حسرت دیدار چه گویم دل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی...
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالی برایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند من عاشق آن اخم پر از ناز حبیبم
پشیمانم ز این راهی ، که تا اکنون در آن بودم گرفتار غم عشقی ، به یک نامهربان بودم
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
چشم هایت شاهکاری محشرست باقی دنیا سیاهی لشکرست...
حفظ کن رویای خود، مایوس و افسرده مباش می رسی بر آن چه می خواهی، کمی صبر و تلاش!
گهی بر سر گهی در دل گهی در دیده جا دارد غبار راه جولان تو با من کارها دارد
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل است دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
نازم به چشم یار که تیر نگاه را بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!
غم غربت بگیرد مثل بغضی سخت نایت را محرم آی می چسبد بگریی غصه هایت را
پوستت شیر و لبت سیب و دهانت عسل است آن بهشتی که خدا گفت به گمانم که تویی
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن
چال گونه،خال لب، ابرو کشیده،دست نرم این همه ابزار قتاله به یک جا لازم است؟
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
عشق زیباست ولی قد همین زیبایی مردن و زنده شدن های فراوان دارد
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست
برگ خشکی که از این شاخ فرو می ریزد می رود،تا غم پاییز به پایان برسد
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی، تو بی سپاه گرفتی
اگر نبوسم حسرت...اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است...