نوبت آمدن جمعه موعودت نیست؟ شور تلخی به دل منتظرم میریزد
گاهی به سرم می زند عاشق شوم از نو از بس که شدیدا گله دارم گله از تو
باور نکنی هرکس لبخند به رویت زد این شهر که می بینی عشاق دغل دارد
چشم بد از روی خوبت دور باد
سخت خوشی چشم بدت دورباد
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست
تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی پرسم: کمی با من، دلت را مهربان تر می کنی یا نه؟
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویم دل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی...
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالی برایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند من عاشق آن اخم پر از ناز حبیبم
پشیمانم ز این راهی ، که تا اکنون در آن بودم گرفتار غم عشقی ، به یک نامهربان بودم
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
چشم هایت شاهکاری محشرست باقی دنیا سیاهی لشکرست...
حفظ کن رویای خود، مایوس و افسرده مباش می رسی بر آن چه می خواهی، کمی صبر و تلاش!
گهی بر سر گهی در دل گهی در دیده جا دارد غبار راه جولان تو با من کارها دارد
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل است دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست