خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
عشق وقتی برسد عقل به شک می افتد تو دعا کن که بیافتد، به تو اما برسم
یک لحظه زندگی تو از دست می رود وقتی کسی که هستی تو هست می رود
نشاط این بهارم بی گل روبت چه کار آید تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید
درود بر شرف ابر ها که می گریند برای اینکه دمی غنچه را بخندانند
چگونه بار به منزل برد مسافر اشک؟ که رهزنی به کمین همچو آستین دارد
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی
کُنون که صاحب مُژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بُرده ای به نگاهی
از ما چه مانده جز نفسی تلخ و سوخته آن هم به یاد توست که گه گاه می کشیم
انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم و او شمع جماعت
از کنارم رد شدی یک روز با لبخند ، عشق بعد از آن شب های بسیاریست گریان توام
دوش گفتم ساقیا امشب چه داری؟ گفت زهر گفتم کج کن قدح را...دید می نوشم،نریخت!
تو تمنای عشق در قافیه های منی تو امید هر نفس در ثانیه های منی
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
تلخ شد این زندگی بعد از تو ای شیرین من! تا همیشه “بی” ستون کردی تن این مرد را
تقویم قلبم باز شد سَربرگ آن نامت نشست هر روز من نیکو شود سالی که آغازش تو یی
جهانم نور باران شد به محض دیدن رویت تو ماه آسمانی یا که خورشید جهان افروز ؟!
دل به دریا زدم و عاشق رویت شده ام ساحلم شو ، بغلم کن که نمیرد احساس
آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست می دارمت به بانگ بلند
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم
دیگر نرود به هیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم جویای توام، اگر نپرسی خبرم
خانه دل را تکاندیم و نیافتادی از آن خوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد