دست هایت را به من بده از تو تا پاییز .. همین چند نفس باقیست ..!!
بگذار پاییز بیاید، ما سالهاست دل به بهار سپرده ایم.
کاش کسی پاییز را سر و ته می کرد! برگ ها به درخت میچسبیدند تو به من..
صدایت به پاییز رفته هر چه می گویی دلم می ریزد
خزان است دلِ من بی تو هرکس به من مینگرد، پاییز صدایم میکند .
مهر باشد و مهردگری در دل تو اینکه مهرنیست جانم برزخ پاییزاست
صبح باشد و پائیز و یار .. در بوسه یِ صبح حاجتِ هیچ استخاره نیست!
بیا بمانیم! پاییز دل ش برف می خواهد برگ ها را نگه داریم
رفتنت پاییز بود خشک شدم زرد شدم افتادم از چشم هایت..!
سوزهای گاه و بیگاه پاییز مرا به داشتنِ آغوشِ تُ مشتاق تر می کند
عطسه هایم عرصه ی پاییز را پر کرده است حرف رفتن می زنی هی صبر می آید فقط
اجباری برای رفتن برگها نبود جایی در دل پاییز نداشتند
پاییز همان تابستانی ست که نگاهی پشت سرش ماند
پاییز غمگین شد روزها کوتاهی کردند
دهان پاییز کَس از خرمالوی گونه هایت که نرسیده به انار لبانم
برگ از درخت خسته می شود . وگرنه پاییز بهانه است !
پاییز و دلبریاش برای عاشقاست... ما سینگلا فقط نارنگی میخوریم
گوش کن سمفونی پاییز را میشنوی اوهم دلش را به مهر تو خوش کرده
دوره گرد فصل های اندامت شده ام پاییز به پاییز شعر میبافم از دامن گلدارت
چشمانت شبیه عصر های پاییزیست باران می بارد از چشمانت قهوه ای می نوشم...
پاییز است اما تو می آیی و بهار را با خود می آوری
از میانِ درس هایِ فصل پاییز، این بس ست رنگ هر کس شد عوض آخر بیفتد بر زمین
مراقب باش! پاییز تازه وارد است نرود به باغ، ریشه ها را بریزد