سربه شانه ی جاده در آغوش گرفت مرگ را عاشقی که معشوقش از راه بدر شده بود
قسم به علف های زیر پایم که بهار آمدنت هرگز نیامد
آنقدر زیباست سکوتِ چشمانت که پلک هایم… بلا تکلیف می شوند
از چکه چکه ی اشکِ فراق قندیل بسته است غار سردِ دلتنگی ام
به مهمانیِ برکه ها بیا به شب سپرده ام یلدا شود
ماهرانه می ربایند هوشیاری ام را همدستِ خیالت شده این شب های بغض آلود
هر صبح در قاب چوبی پرسه میزنم و باران بی آنکه بداند چرا هی می بارد
حواس پرتی؛ به جایی رسیده ام نه جمعِ توست نه منهای تو
دل آبستن یار هوس باغ بهشتی داشت که دگرسیب نداشت
می شکند روزه ی دل به تلنگری
خوب است عشق تو کورم کرده است حالا می توانم یک عمر زندگی را دست به دست تو راه بروم
می تکاند باد شاخه های درخت را… برگی از روی ناچاری دوستانش را وداع گقت
می توانستیم دوباره عکسی به یادگار بگیریم اگر از قاب بیرون می امدی
مشتری توام هیچ کجا نمی روم تا تو آفتاب شوی و من چشمانت را دور بزنم
روزگارم را هم مثل موهایت سیاه کرده اى… اما چرا روزگارم مثل تو زیبا نشد؟
زمین گرد است و من گوشه ای یافته ام
در این سکوت دمادم – در این عبور خیال – منم و آرزوی پرواز کو؟ بال
اگر دلت گرفت زنگ بزن مثل من که از دلتنگی زنگ زده ام
سر می کوبم بر مزارت… گفته بودی سرت به سنگ خواهد خورد!
آفتاب روی موج ها ریخت وقتی به سمت دریا می راندی قایق نگاهت را
نمی دانم باد در گوش برگ چه گفت؟ که دل از شاخه برید
کاش به جای دل سپردن به سنگها دل داده بودم به رود تا خودِ دریا
تلخ که می شوی … برای شیرین شدنت دلم شور می زند به چشم دیگری!
سخت دلگیرم از دلی که سخت گیرِ توست