متن اشعار زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار زهرا حکیمی بافقی
شهید، شوریدهحالی است شیدا؛ که «رکعتان عشق» را، از شط خون قامت بستهاست!
عشق، آتشوار است و با آبدستیِ تمام، آراستهسخن و خوشکلام، عاشق را سوی خویش آوا میکند و شهید، شورندهای است شوریدهحال؛ که گلبوسه از لبان آتشین عشق مینوشد.
تا نگاهِ دلِ دیوانِ غزل، یارِ من است
گفتن از موجِ جنونزای عطش، کارِ من است
در پیِ عاطفه رفتن، روشِ نای دل و
نبضِ قاموسِ نفَس، سخت خریدارِ من است
چشمانِ دنیا، مستِ جادومسلکی هیز است
قلبِ بخیلش، بهرِ خوبیها، بسی ریز است
خالی شدن، از خیزشِ زیبای رویاها
کارِ همین دنیای بیرحمِ جفاخیز است
نوای حسّ نابِ ساز، ابریست
هوای سرزمینم، باز، ابریست
پرستوها، به آن سوها، پریدند
نمای آخرین پرواز، ابریست
تسبیح خداوند را میتوان:
در وزن آهنگ کبوتران؛
که با تکرارِ حجم صدای خود،
نغمهی «بغ» میگویند؛
و خدای را می جویند،
دریافت!
تا هستمو، صفای رویا هست
امّید را نمیدهم، از دست
تا شوق هست، در سرِ من
شورندگیست، یاورِ من
تا زندگیست، در رگِ جان
سرزندگیست، باورِ من
مرگا به دلِ سنگِ تو ای اسرائیل
نابود شوی؛ الهیای دشمنِ جان
کُشتی تو بسی کودک و زن؛ پیر و جوان
دادی به همه، غصّه و هم، رنجِ گران
لعنت به دلِ سنگِ تو ای اسرائیل
نابود شوی؛ الهیاز: قلبِ جهان
_ میگویند: «آب دریا را نتوان کشید.»
_ میگویم: میتوان؛ امّا، با پیمانهی لبریزِ جان!
_ میگویند: «آب دریا را به قدر تشنگی بتوان چشید.»
_ میگویم: میتوان دریا؛ دریا محبّت نوشید؛ امّا، سیراب نشد؛ زیرا، محبّت، دریاییست بیپایان؛ که تشنه را سیراب نمیسازد؛ تشنهتر میسازد؛ هم از این روی...
شد عید و بشد شاد دل از، لطفِ خداوند!
در حسّ دلم، گشته شکوفا، گلِ لبخند!
در عید چو جویند همه، دلبر و دلدار،
امّید که این عید شود، باعثِ پیوند!
(اللهم عجل لولیک الفرج!)
در باغِ دلِ هر دوی ما، مهر و وفاست!
این مهر، دمی، از وزشِ عشق خداست!
احساسِ قشنگیست، که گلبوسه دهی؛
حالا که شده، عید و دلت شاد و رهاست!
علی (ع)،
مردِ سبزِ لحظههای سپیدِ مهرورزیست؛
از جنس آیهی نور؛
زلالتر از آبیِ احساس؛
و شادابتر از افقِ سرخِ مهرِ محبت!
رسول حق،
چو دستانت برافراخت،
بنای مهربانی،
در جهان ساخت...
فرارسیدن خجسته عید غدیر خم،
بر ولایتمدارانِ علی منش،
فرخنده باد!
زمزمه، با زمزمِ جان میکنم؛
دردِ دل، با جامِ رضوان میکنم:
حقّ خوزستان مگر بیآبی است؟!
حقّ خوزستان زلالِ آبی است!
در جنوبِ کشورم بلوا به پاست
رودخانه، رفته وُ، ردّش به جاست
آبها خشکیدهاند از چشمهسار
مردماند از دستِ بیآبی، نزار
جنگ، چون آورد سر، از خود برون
شد «لبِ کارون» و «گلبارانِ» خون
در دفاعی که، مقدّس بوده است
مِهرِ کارون، یادِ هر کس بوده است
پس چرا بعد از دفاع و، جنگِ سخت
در رهش، افتاده صدها سنگِ سخت
با تفکّرهای وجدانِ صفا
بنگرید اینک به حال و، روزِ...
ای بزرگان اندکی فکری کنید
کارِ مردم را به لب، ذکری کنید
کوششی در رفعِ مشکلها کنید
حقّ مردم را زِ نو، احیا کنید
حقّشان آبِ صفای زندگیست
حقّشان پیوستهی پایندگیست
بوده روزی، رودِ کارون، باصفا
منبعی بوده، برای کِشتها
در کنارِ آن، تمدّنهای ناب
پاگرفته، پُرتب و، پُرالتهاب
حیف حالا، گشته خشکیده، دهان
تشنگی دارد نهانش، بیگمان
رودخانه، تشنه است آبش دهید
چشمهای، از جنسِ مهتابش دهید
خستهاند از تشنگی مردم کنون
آب را میخواهد احساسِ جنون
آبِ نابی که، زلال و، آبی است
حقّ خوزستان مگر بیتابی است
کو نوای نای و چنگ و، ارغنون
در «لبِ کارون» و دنیای جنون؟!
آنگاه؛
که در اقیانوس بیکران آزردگی و بغض،
خویشتن را میکوشی،
از صمیم جان،
خدا را فریاد کن؛
و آرام،
قرآن بخوان!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
دارد آه میکشد آرام
نم نم باران
مینوازد گونههای خیسش را
و بغضی سرد
میفشارد گلوی خستهاش را سخت...