متن اشعار زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار زهرا حکیمی بافقی
نبودی در دلِ شبهای قلبم
و پوچ و هیچ شد رویای قلبم
ز بس لرزیده دل، حسّی، نمانده
پر از خالی شده، دنیای قلبم
دستاری از شقایق برداشتهام
و آن را از خون دلم پر نمودهام
میخواهم در آن
با هزاران جان
اشکِ انتظار ببارم
در بارشِ احساس
رویشِ یک شقایق میتواند
سروادی از سرور را
مترنّم سازد
هر لحظه؛ نو به نو
تکرار میشوم در تو
با خواهشهای دل تنها
با مگوهای اشک و آه
تکرار میشوم
در آهنگ؛ در صدا
با صداقتی که در سینهام مانده به جا
تکرار میشوم
در عاشقانههای هر نگاهت
در عارفانههای شام و پگاهت
تکرار میشوم در تو؛
هر لحظه؛
نو به نو...
آب، رویای صفای زندگیست
ناب؛ مانندِ دوای زندگیست
دلم، نازکتر از: مینای کاشی
هوایت میکنم وقتی نباشی
تو میدانی که حالم با تو خوبست
بپا حسّ مرا از هم نپاشی
عشق
آتشوار است
و با آبدستیِ تمام
آراستهسخن و خوشکلام
عاشق را
سوی خویش
آوامیکند...
شهید
شورندهایست شوریدهحال
که رکعتان عشق را
از شط خون قامت بسته است...
شهید
شوریدهحالیست
که گلبوسه از لبانِ آتشینِ عشق مینوشد...
شهید
شیداییست
که آیتِ «مَن عَشَقته» را
با خامهی خون تفسیر نموده است...
شهید
شیفتهایست
که خرمن، خرمن
وجودش را
در آتشِ عشقِ بیکرانهی مطلقِ محبّت سوزانده
و با خوشه، خوشهی پروینِ پارههای پیکرِ خویش
پهندشتِ پریشانی را
پرنموده است...
ایکاش؛
انسان،
همواره،
انسان میماند؛
خدایی و آسمانی؛
با سرشتی،
پاک و ایمانی!
ایکاش
انسان
به فطرت خدایی خود
هماره ایمان داشت
و هیچگاه
از روی نسیان
در دام فریب شیطان
گرفتار نمیگردید!
ایکاش
انسان
بلای جان انسان
نبود هرگز!
ایکاش
بشر
با دیدهی شر
به جهان نمینگریست
و همواره
از پنجرهی نگاه احساس خویش
گلدشت زندگانی را
نیکو میدید
و با سرمستی
از زیباییهای باشکوه
و پرراز و رمز هستی
به بهترین شیوه
و پاکترین راه
بهره میبرد!
آه ای نگارِ مهرانگیز
فصل تا فصل
بهار یا پاییز
غنچهی احساسِ دلم را
به گلدشتِ همیشهبهارِ آغوشت میسپارم
و همواره
از نسیمِ گلبوسههای مهرآفرینت
شکوفاییِ محض را
خواستارم
در دستهایت اسیرم
و خویشتن را
به آغوشت سپردهام
می توانی گرم از احساسم کنی
تا از عاطفه سرشار گردم
یا رهایم سازی
تا در سرمایی از جنسِ حسرت، بسوزم!
در دستهایت اسیرم
و خویشتن را
به بازوانت سپردهام
میتوانی
مرا در گرمای سینهات بفشاری
یا رهایم کنی
رهایم سازی
میسوزم
در سرمایی از جنس حسرت
رهایم نسازی نیز
خواهم سوخت
در گرمایی از جنسِ محبّت...
بامدادان
که عروس زیبای آسمان
با بوسهی طلاییِ خویش
سینهی آفاق را میبوسد
و چشمانِ ناز
بر امتدادِ دشتِ زندگانی میگشاید
عطری از احساس
و شوق و گلِ یاس
دشت تا دشت
وجودِ مردمان را
فرامیگیرد
رودی از رگِ پرتپشِ حیات
در ژرفنای قلبِ هر شهر و دیار
جریان مییابد...
به دعا میروم
به مناجاتِ خدا
به معراجِ راز و نیاز
به سرِ سجّادهی پاکِ پرواز
میروم در فضای دل، آرام
تا که برگیرم کام
از جامِ خوشْنامِ راز و نیاز
و بخوانم نماز
به نماز میروم
تا هوای رهای رهایی را
در تنفّسِ ریههای جانم
پرواز دهم
و صدای آزادی را
در تقدّسِ رگههای ایمان
آواز دهم!
به نماز میروم
تا هوای رهای رهایی را
در تنفّسِ ریههای جانم
پرواز دهم
و صدای آزادی را
در تقدّسِ رگههای ایمان
آواز دهم!