متن اشعار زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار زهرا حکیمی بافقی
چه سخته که: نباشی پیشِ قلبم
نگیری، از من احساساتِ مبهم
تو میدونی نفس هستی برایم
نکن حالِ هوای حسّمو دم
دلم میخواد بیای پیشم بمونی
برام بازم، از احساسِت بخونی
لبم تب کرده واس جام لبهات
گلم! ایکاشکی اینو بدونی
گاهی باید
هیجانهای نهانی خود را تنظیم نمود
تا تصمیمهای درست
در هوای تجلّی
نفس بکشند!
آتش شده دل؛ «عشق»، برایت، زده شعله
خورشیدِ نگاهت، زِ صداقت، زده شعله
احساسِ گُلِ آتشِ مهرِ تو چه گرمست
ممنون که نگاهت، زِ رفاقت، زده شعله
وقتی که نگاهت، به دلم، عاطفه بخشید
بیهیچ اجازه، شدم آشفته؛ ببخشید
عاشق شدم و، شورشِ «احساس»، شد افزون
رویای دلم، گشت شکوفا، چو گُلِ شید
درونِ سینه حسّی، ناب دارم
دلی، سرگشته وُ، بیتاب دارم
به رویای رسیدن، تا گلِ عشق
دمادم، دیدهای، بیخواب دارم
نباشد، جفای وفا، باورم
نگردد، بهغیراز، صفا، در سرم
از احساسِ شورشمدارِ جنون
شرربار شد، ریزشِ ساغرم
نباشد، جفایت؛ «گلم!» باورم
نگردد، بهجز، مِهرِ «تو»، در سرم
از احساسِ پاینده در جامِ دل
تو سرشار کن: کام و هم، ساغرم
وجودم، با تو سرشار از: وفا شد
سراسر، شور و دنیای صفا شد
میانِ جان، شکفته، نوگُلِ عشق
و احساسم، به مِهرت، مبتلا شد
به یوسفِ چهرت گو،
دلی
زلیخایی
به عشقِ رُخت رفته،
به دامِ دروایی
بیا
و بکُش،
او را؛
و یا
بکِش،
سویش
سپاهِ نگاهت را؛
و وا کنابرویش،
از اخمِ غمی مبهم؛
که در نهانش هست
وَ ساغرِ مِهرش را،
نما،
از عشقت مست
بدان؛
رگِ رویایِ
دلی
هماره،
زار
نفَس،
نفَسش بیتاب
و میکند تکرار:
دمی،
به نگاهِ دل،
ببین
زلیخایت
گناه نکرده؛
که:
شدهست،
شیدایت
چو رفته سراپایش،
به غارِ تنهایی،
رها
بِنِمایَش،
از:
جهانِ رسوایی
بدم،
به نفَسهایش،
صفای رویایی
ببخش،
به بستانش،
گُلی
شکوفایی
✍ قحطیِ مهر:
چه کسی حالِ مرا با تب و تابی گفته؟
وز رگم شورشِ غمهای گران را رُفته؟
گرچه شایندهی زیباصدفِ رویایم
هیچکس نیست کند دُرّ دلم را سُفته
شعلهزا گشته به جانم تپشِ بغضی سرد
در دلآشوبیِ قلبم، همه دم، غم خفته
گرچه زهرای گلم، دخترکی، احساسیست
و...
به نام یگانهسرایندهی دیوان آفرینش
*´¨*•. ¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*
آرزو دارم هماره، باشی آزاده؛ عزیزم
چون سهی سروِ بلندِ بوستانهای صفاخیز
پ. ن:
واژگان: «آرزو»؛ «آزاده»؛ «سهی» و «سرو»، ایهام تناسبی است به نام «سرو» پادشاه یمن و دخترانش به نامهای: «آرزو»، «آزاده» و «سهی» که به ترتیب، همسر پسران فریدون؛ به...
به نام یگانهی مهرآفرین
با مهرِ تو زیر نبضِ دامن بروم
دامن که نه زیرِ تیرِ آهن بروم
حتّی به سرم پتک بکوبی، گویم:
قربانِ بداخلاقیِ تو، من بروم
سپیدارِ سپیده، شد شکوفا؛
در احساسم شکفت امواجِ رویا؛
به چشماندازِ زیبای نگاهت،
دوباره، دوختم چشمِ دلم را!
تو، باشی و امواجِ نگاهت؛ ایکاش!
من، باشم و حسّم، به پناهت؛ ایکاش!
وقتی که به پایان برسد یلدامان،
دل باشد و خورشیدِ پگاهت؛ ایکاش!
نگاهت مثلِ دریاهای آبیست
طراوت دارد و، مانندِ آبیست
و دور از جان کند، حسّ عطش را
چو جامِ آن، گرفتارِ سرابیست
آتش شده دل؛ عشق، برایت، زده شعله!
خورشیدِ نگاهت، زِ صداقت، زده شعله!
احساسِ گُلِ آتشِ مهرِ تو چه گرم است!
ممنون که نگاهت، زِ رفاقت، زده شعله!
چه احساسِ دلم نالان شد و، بیتاب!
دمادم شد، دلِ جامِ درونم، آب!
دلم سرد است، از بیمهری دنیا؛
نگاهم باز، بالاهاست؛ تا... مهتاب!
امواجِ نگاهت به دلم مهر ببارد
احساسِ خوشی در تپشِ سینهام آرد
الله نگه دارِ گلِ سرخِ وجودت
با لطفِ خودش در دلِ تو شور بکارد
وقتی که نگاهت به دلم داد درود
در کاغذیِ سینه، تو را عشق سرود
امواجِ عطش تا تپشِ مهر رسید
احساسِ تبی بر دلِ من روی نمود
کوچههای باغِ احساسِ دلم
سبز گشت و، پُر شد از یاسِ دلم
منتظر هستم بیایی؛ با نگاه
شاد سازی، باورم را، هر پگاه
تا که از مهرِ نگاهت، بر دلم
حسّ من، گردد رها، از دستِ غم
عشق گیرد، یک طلوعِ تازه وُ
شورِ دل، بسیار؛ بیاندازه وُ
با حضورت،...
نگاهت، در دلم، گردیده روشن؛
صفا داده، به جانم، همچو گلشن؛
من از: حسّ نهانِ جان سرایم:
فدایت، شورشِ جامِ دلِ من!
صبح و، تپش و، شورشِ احساس، چه زیباست!
بر میزِ عسل، دستهگُلِ یاس، چه زیباست!
وقتی که دلم، پُر شود از: قهوهی چشمت،
در باغِ نگاهت، گلِ الماس، چه زیباست!