سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نوجوان که بودیم؛ یکی از دغدغه های اصلیِ مان فوتبال بازی کردن جلوی خانه ی یکی از دو سه دختر خوشگل محله بود! به امید آن که شاید یک لحظه دیده شویم! امان از وقت هایی که آن دختر به شکلی تصادفی یا با شنیدن سروصدا -که عمداً بلند هم بود- سرش را از پنجره می آورد بیرون! چنان حرکات محیّرالعقولی از ما سر می زد که نگو! جفتک می زدیم به طاق طویله! روی آسفالت پشتک وارو می انداختیم و برگردان می زدیم! اکثراً هم جوری پخش زمین می شدیم که صدای استخوان های مان تا سه ...
به جز دلم، لبت از هر چه هست، تنگ تر استبخند! خنده ات از دیگران قشنگ تر است!...
گریه کردیم ...دو تا شعله ی خاموش شدهگریه کردیم...دو آهنگ فراموش شدهپر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با همعشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هممرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم...زندگی حسرت یک شادی معمولی بودزندگی چرخش تنهایی و بی پولی بودزخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیمزندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیمشعر من مزه ی خاکستر و الکل می دادشعر، من را وسط زندگی ات هل می دادشعر من بین تن زخمی مان پل می شدبی...
مرا ببخش... اگر پنجه های گرگ ندارمبرای بُردنِ تو نقشه ای بزرگ ندارمبگو بیایم هرگوشه ی جهان که بگوییکه پَر بگیرم هرسمتِ آسمان که بگوییقرارِ اول مان هرکجا که دار نباشدکه دُورِ سینه ی مان سیمِ خاردار نباشدتوجهی به شب و حلقه ی طناب نکردنقرار بعدیِ مان مرگ را حساب نکردنبدون بال درین آسمان پرنده بمانیمقرار بعدیِ مان: لج کنیم، زنده بمانیم!اگرچه بر تنِ مان ردّپای قرمزِ جنگ استبه مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است.........
نگو که رفتن پایانِ ماجراست رفیقخدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق......
فالَت عجیب آمد و خندیدییک گرگِ پیر جا شده در فنجان!پیرم ولی هنوز خطرناکمنزدیک تر به من نشو دخترجان!▪تو کوچکی… درست نمی دانمدر شعرهام بوی تنت باشد!کشفِ دوتا پرنده ی بازیگوشپشت حصارِ پیرهنت باشد!▪این شعر نیست… سایه ی صیادی ست-تیر و کمان گرفته… بترس از من!شعر من آتش است، نخوان دیگرآتش به جان گرفته! بترس از من…▪شعر است پشتِ شعر… نخوان دیگردام است پشت دام… مواظب باش!تردید کن، بترس، نیا نزدیکرویای بی دوام… مواظب باش!...
دست های هم را فشار می دهیمچشم هامان را پاک می کنیممی رویمو خیابان قیچی زنگ زده ای ستکه ما رابه دو عکس یک نفرهتقسیم می کند...▪خوبی اش این است کهدل شان برای هم تنگ نمی شودمرغابی هایی کهدر یک روزسرشان را بریده باشند...شعری از کتاب: دور آخر رولت روسی...
تنهایی مهربانم کرده استشبیه سربازی کهاز روی برجک دیده بانیبرای تک تیرانداز آن سوی مرزدست تکان می دهد...برشی از یک شعر/ از کتاب دورآخر رولت روسی...
دنیای زنده دفن شدن زیرِ دردهادنیای نم کشیده ی ما پیرِمردها!ما مهره های کوچکِ از دست رفته ایمبازنده ایم در همه ی تخته نردهاسربازهای گم شده لبخند می زنندوقتِ عقب نشینیِ ما در نبردهادریای سر بُریده ی مان گریه می کندهمراه با جنازه ی دریانوردها■ای برگِ ساده! سبزیِ خود را نشان مدهوقتی تو را محاصره کردند زردهامرغِ سحر تلاش مکن! غیرممکن استبیدار کردنِ همه ی خوابگردها!حامد ابراهیم پورغزلی از کتابِ سرخپوست ها...
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل استتو نیستی و ساعت این شهر خوابیده.......
کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را...؟...
آه …بدرود گل یخ زده ی بی کس منآه بدرود زن کوچک دلواپس من …...
مرگ پشت سرمان بود، نمی دانستیمبوسه ی آخرمان بود، نمی دانستیم…...
وسط انقلاب و آزادییک خیابان به نام کارگر است !...