سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
قد کشیده انددلتنگی هایم لابلای خاطرات غبار گرفتهتنهاتر از همیشه در سکوتی سرد در انزوای تنهایی و درد کسی نیست جز حسرت و آهجز بغضی جانکاه...خسته ام لبریز اشک و چه غریبانه است امشبشبی که قد کشیده اند دلتنگی هایم... بادصبا...
ندارد این جهان دیگر تماشاگرفته رنگ حسرت آرزوهاشب و روزم پر از آهنگ غم شدز یادت رفته ام افسوس و دردا بادصبا...
جانا ! من از دردِ نهانم می نویسم از درد با اشک روانم می نویسماز سردیِ پاییز و از داغ غمِ یارهر نیمه شب از عمقِ جانم می نویسمپژمرده ، باغ و گلشن دل از دو روییدلتنگم از بی همزبانی می نویسمچندیست بی خویشم چو مجنون وچو فرهاداز لیلی ی شیرین٘ جهانم می نویسمروی تو ماه روشن هفت آسمانماز تیره ابر آسمانم می نویسمآتش زده گلبوته ها را این جداییهر لحظه از آه و فغانم می نویسملبریز از بی تابی ام گیسو پریشانبا ...
چه دورانیست فریادا، که دیگر همزبانی نیستمیان کنجِ تنهایی، نگاهِ مهربانی نیستچه دورانیست،غم افزون و دل؛پرخون و دیده ترکه حتی، آشنایان را ز غمخواری نشانی نیستبه طاقِ ابرویِ جانان ، نمانده طاقتی درجانولی با این همه، در دیدگان؛اشکِ روانی نیستدلا! بیزارم از این زندگانی، نیست یکرنگیصداقت نیست، دلتنگم؛ چرا آرامِ جانی نیست تمام گلستان، دردا ! شده افسرده و بی جانکه جولان میدهد زاغی ومرغ نغمه خوانی نیستدلِ آشفته، سوز...
همه خوابیده اند آرام و منبی خواب و نا آرام که دور از چشم تو امشب پرم از حس تنهاییدلم تنگ است وچشمانم شده ابری و طوفانیبیا آری بیا دیگر که بی توباغ دل غمگین بهاری نیست ، بهار منتمام لحظه پاییز استو بی توآرزوهایماسیرِ پنجه ی حسرت بیا ای صبح آرامشهمه خوابیده اند آرام ... بادصبا...
دل را که ساده بود گنهکار کرده انداین مردمان پست مرا خوار کرده اندسر می کنم دقایق خود را ولی به دردچون بر سرم به کینه غم آوار کرده اندمحزون و بی قرار و پر آشوب گشته امهر روزِ روشنم چو شب تار کرده انداز هر طرف به جای تبسم به جان منصد تیر غم نشانده و انکار کرده اندچون تخته پاره ای که شناور به موجهاستسرگشته ، بی قرار و گرفتار کرده انداشکم ز دیده جاری و پنهان نمی کنماز اینکه دل شکسته و خونبار کرده اندبیگانه یافتم همه را با شکوه...
لحظه ی شاد مرگ من جان همه دل به سوی او دفتر عاشقانه ام بی ثمر است بدون او پنجره ای شکسته بود همدم گریه های من تک تک نامه های او حک شده است به روی تن نوشته از : نیما جباری...
هیچ می دانی بهاری بودم و گشتم خزانای که بودی مهربانبا دلم نامهربان!روزهایم سردِ سردلحظه هایم پر ز دردسایه های تیره از دلواپسیدر کمین خنده هاسهم من این غم نبود دل پر از ناگفته هاچون اسیری در پی آزادی استاین دلی که جایگاه شادی استهیچ می دانیکه خودخواهانه کُشتی آرزو های مراای غریب آشنا بادصبا...
چه کنم نیست دلی بی کینهو شده بغض به دلها مهمانو نمانده است کسی از جنس نسیمتا که از دیدن یک غنچه ی گلاز همه تیره دلی ، دل بِکندآهاز این دلِ تنگ که به زنجیر غم است باز امشبساز ناکوک منمبین این مردم پر کینه ی شهرآهاز غصه دلم می سوزدتا به کی طعمه ی این قوم شَوَم؟تا به کی زخم زنند بر دل من؟منم آن شب زده ی طوفانیکه دلم می خواهدبزنم بوسه به گلبرگ گل داوودی بادصبا...
چرا پایان ندارد این شب تارسراغم آمده اندوه بسیاربهارم شد خزان روزی که رفتیندارد این دلم بعد تو غمخوار بادصبا...
درختی زیر شلاق تبر سوختگلی در مُشت طوفان پشت در سوخت سراسر زندگی غم بود و بحران امید و آرزویم , بی ثمر سوخت ابوالقاسم کریمی...
با رفتن مادر بهارانم خزان شدیک آسمان اختر زچشمم روان شدوقت گل و لبخند و عید و دیده بوسیمادر درون خاک تیره میهمان شد اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
رفتی و بعد تو، احساس قلبم دود شدجای خون رگهای من، با غم فقط مسدود شدشاعر/ فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)...
تا آخر این شعر با قلبت بیا! یادت می آید...خانم من! ای بهترین! ای با وفا! یادت می آید؟ یادت می آید دست هایم شد جدا از دست هایت؟تا مرگ رفتم... بازگرداندی مرا... یادت می آید؟ تا طعم خوب باتوبودن را چشیدم قصه لرزید یک شهر دشمن شد برای عشق ما... یادت می آید؟ حال تو را از هرکسی با اشک می پرسیدم هرروززندان شد این دنیا برای ما دوتا...یادت می آید؟ سجاده ام از درد سر می رفت هرشب با هوایت...تنها تو را می خواستم با هر دعا... یادت می...
گله از یار کنم یا ز سیه فالی خویشبه که گویم سخن سرد ز بدحالی خویشسخنم سرد و نگاهم همه آغشته به غمبه کجا پربکشم با غم تنهایی خویش ؟...
تهی شده ام چو تخته پاره ای سوار بر موج می روم هرجا که بادم می برد بی اختیار بی حس مثل مرده ای به روی دست ها درون تابوتی سرد که بر روی دست های جمعیت می رود مثل شعری بی معنا مثل عشقی بی فرجام مثل زیبایی تو مثل شعرهای بی مخاطب فروغ مثل عشق های مجازی دروغ مثل لبخندی که درد می کندمثل سنگی که گریه می کندمثل آدم برفی که درک می کندمثل جوانی که خودرا به هنگام اذان صبحآمادهٔ طناب دار می کندمثل قسم به حباب روی آب در شعرها...
از دیده خود، شراب نابم دادنداز یاد برَم، جانِ خرابم دادندگفتند خراب، وقت بارانی رامردم به همین فکر، عذابم دادندسید عرفان جوکار جمالی...
حالا بگوبه کدام روزنه بگریزم؟که ابر بر سرم آوار نشودوخواب پوسیده زمین به مرگ نرسدمریم گمار...
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته استچون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است آئینه خیال نهادم به پیش رویدیدم که قلبم از غم هجران شکسته است...
داغ یارانم به جان تازد که یاران راچه شدگل به درد ارد دلم کان گلعذاران را چه شدیادگاران بود و از یاران دیرین یادهایادها چون درگذشت و یادگاران را چه شد...
من اینجا خفته ام ای دوست به خاموشی و آرامیسر گورم نشین که من سفر کردم به ناکامیبه غربت مانده ام تنها تو یک فاتح رسان ما راز آب شرم خود سوزم تو نازل کن باران را...
به تلخی بغض خود را خورد شاعرخیال نازکش پژمرد شاعرتمام زخم های بودنش رابه یاد آسمان آورد شاعرهمین دیروز بود انگار یک شعر در عمق سینه اش افسرد شاعرچه شب هایی که با یک قرن اندوهمیان گریه خوابش برد شاعرغرورش را به دست رودها دادو تنها بود... تنها مرد... شاعر...«سیامک عشقعلی»...
اگر غمگین و مایوسم خداحافظ!اگر بعد از تو می پوسم خداحافظ!شب از تنهایی ام سرشار شد امشبو خاموش است فانوسم خداحافظ!غرور بغض قاجارم در این غربتکه مغلوب بدِ روسم خداحافظ!مرا دیوانه می نامند بعد از تواسیر آه و افسوسم خداحافظ!چه بی تابم! چه دلگیرم! چه دلتنگم!تو را با گریه می بوسم... خداحافظ!◽شاعر: سیامک عشقعلی...
فنجان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستییک آینه که با رژلب مانده روی میز یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستییک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در یک پیرهن سفید سراپا .. تو نیستیشرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند پیراهن اتو شده ام را .. تو نیستیهرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت آن پیکر خیالی و زیبا ..تو نیستیسیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تو نیستی...
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم...
هوا تاریک و من دلتنگ و خستهغمی سنگین به چشمانم نشستهاگر قلب شکسته می خری توخداوندا دل من هم شکسته ابوالقاسم کریمی...
خسته ام! خسته تر از خسته شدن، پا نشدن! درد خوب است به یک شرط! معما نشدن!مثل یک قطره که عاشق شده در چشمه ی آبمی رسم آخر هر شعر به دریا نشدن! گره ای بسته خداوند به کارم که هنوزچاره ای نیست برایش به جز از «وا نشدن»!زندگی خون به دلم کرد در این سی و سه سال...آرزوهای مرا کشت خدا با نشدن! حال من قصه ی هر غنچه ی یخ بسته شدهبین دیروزم و در لحظه ی فردا نشدن! ◽شاعر: سیامک عشقعلی...
چه کسی می داندغم شدهبر دلم آوار ولی می خندمخانه دلگیر و خیالت شده با واژه ی شعرم همراهو چه محزون نگهم در پی تومی نشیند به تماشای غروبغرقِ احساس تو را خواستنمدر سکوتی پر دلتنگی محضچه کسی می داند... بادصبا...
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتیکی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست...
کجا شد رقصِ سازِ دلربایتغزلخوانی و آن شور و نوایتشدم لبریز از غم همچو پاییزو دل بی تابِ عطر جانفزایت-بادصبا...
اگه یارم تو هستی بیا دستت بگیرم در این غربت که هستم نگذار که بمیرم منو عشق محالم دوراز تو زار حالممرغ خسته مثالم در قفس زجانم سیرمملک تو آشیانست بام تو بام خانست با تو عشق جاودانست نمیمیرم نمیرم در رهت خسته پایم گریه و های هایم من با اینها می آیم سوی تو چون که گیرمگیر دل بر نگاهت بنگرم روی ماهت آن دو چشم سیاهت منو کرده اسیرم سعید هجران این غربت بیکسی رطل ذلتاز ازل درد حسرت حیف که حیف کرده پیرم درد بیکسی مهجوری /شاعر سعید...
دور از رخت دل من تاب توان ندارد⚡ بی شور بی ضمیرم شعرم بیان ندارد⚡این قلبی که شکستی اصل صاحبش تو هستی✍گفتم که خلق بداند عشقم نهان ندارد⚡پنهان کردم عشقم را تا تو از من نرنجی 💙حیف ندانستی گفتی دردت درمان ندارد⚡گفتم گهی دلگیرم انگار دلداری دارم 💙گفتی که شاید خیر است این نگران ندارد⚡ گفتم که در خیالم یارم را می پرستم 💙خندیدی گفتی خواب است در روز نشان ندارد ⚡خواستم بگم روز شب هر صبح شام تو هستی👸آن یاری که کنارش سعید هجران ندارد ...
نیستیو در بارانی که نیستقدم می زنم خاطراتت راحس ِ شعری غم آلودکوچه به کوچهخیابان به خیابانذهن بسته ام را می خواندهمه ی خواستن ها تمامتمام شد.حتی این من غمگینکه کودکانه در خیالت بازی می کردمنیستیو در پاره پاره ی وجودممی بارد بارانی دور از پنجره دور از باد های نو شعری و دورتر از خیابانی که تو در انتظار آفتابیراستی!فقط بهار می فهمد مراک...
جانا ! من از دردِ نهانم می نویسم از درد با اشک نهانم می نویسماز سردیِ پاییز و از داغ غمِ یارهر نیمه شب از عمقِ جانم می نویسمپژمرده ، باغ و گلشن دل از دو روییدلتنگم از بی همزبانی می نویسمچندیست بی خویشم چو مجنون وچو فرهاداز لیلی ی شیرین٘ جهانم می نویسمروی تو ماه روشن هفت آسمانماز تیره ابر آسمانم می نویسمآتش زده گلبوته ها را این جداییهر لحظه از آه و فغانم می نویسملبریز از بی تابی ام گیسو پریشانبا بغض از ابرو کمانم می نویسم...
چه روز تلخ و دلگیریدلم چون دختری آواره و تنهانه امیدینه لبخندیبه دوشم کوله ی دردیو رویمچون درخت زرد پاییزیصداقت کو؟رفاقت کو؟غم انگیزاست این دنیاکه دیگر نیست یاری صادق و شیدابگو پاسخ مرا!مجنون نمایِ بی نشاندر اینخراب آبادِ دلتنگیچرا سهمم چنین باشد؟که هر شب دل غمین باشدو چشمانم پر از بارانو شادی در قفس زندانو حسرت در کمین باشد بادصبا...
باز هم امشبخیالت دوخته چشمان خیسم رابه سقف آسمان و نیست یاری جز سیاهیتا بگویم بی توتنگ استچون قفسساعات تنهاییوبی ماه است امشب آسمانم بی تو وبی رحم می تازد در آن ، تاریکی مطلقو می دانم که دلتنگینشسته در کمین خنده های منو می بافد غمت رادر دل امشبکجاییمی زند بر پرده ی غربتستاره تار بی تابی-بادصبا...
نوبت به من رسید،کمی بیشتر بریزسر می کشم اگر چه یقینا شراب نیستتزریق می کنم به تنم جام زهر رافرصت برای خوب و بد و انتخاب نیستمن چند بیت دیگر از این شعر می روماصلا نخوانده رد شو ولی از جهان بترسبوی خوشی اگر به دماغت زده بدانخر داغ می کند خبری از کباب نیستراهی نشو اگر به لبی خنده سبز شدشک کن به دست های پر از حس امنیتدنیا شبیه صحنه ای از یک نمایش استبر روی صحنه هیچ کسی بی نقاب نیستمنفی نگر نبوده ام این ذات زندگی استما ...
چه دورانیست فریادا، که دیگر همزبانی نیستمیان کنجِ تنهایی، نگاهِ مهربانی نیستچه دورانیست،غم افزون و دل؛پرخون و دیده ترکه حتی، آشنایان را ز غمخواری نشانی نیستبه طاقِ ابرویِ جانان ، نمانده طاقتی درجانولی با این همه، در دیدگان؛اشکِ روانی نیستدلا! بیزارم از این زندگانی، نیست یکرنگیصداقت نیست، دلتنگم؛ چرا آرامِ جانی نیست تمام گلستان، دردا ! شده افسرده و بی جانکه جولان میدهد زاغی ومرغ نغمه خوانی نیستدلِ آشفته، سوزان و خزان شد گلستانِ...
مثل مرجانم که پس از داش آکُللای مشروب و شعر میشکنم!که من از بچگی مرض دارمجای زخمهای کهنه را بکنم!که دچارم به مرگ تدریجی,بیست نخ توی روز شوخی نیستطی ده سال بعد تو دائمبوی سیگار میدهد دهنم!طول و عرضی به وسعت دنیام,لابلای حریم بازوهاتکه چه آسان دچار تغییر استمرز جغرافیایی وطنم!یک خیابان خیس بعد از تو,با خیالت قدم زدن یعنیمثل سرباز در محاصره ایآخرین تیر را خودم بزنم!!!مثل:((آرزو))این پیرهن خوبه؟مثل: این رنگ ...
کاجِ خشکیده در حسرت یک بارانمعاقبت می شکند شاخ و تنم، می دانمدلم افسانه پروانه شدن یادش رفتپیله ای گم شده در گوشه توتستانمهرکسی دید مرا گفت فقط نیمه پر...غرق در نیمه خالی شده لیوانممثل یک ماه که در چنگ محاق افتادهگرچه هستم ولی از چشم همه پنهانمسرخی صورتم از سیلی این حادثه هاستگلِ روییده در سینه قبرستانم.................راه من با تو یکی نیست برو، روزت خوشزندگی، دست تو را من پس از این می خوانم قول دادم که دل از خ...
در من زنی ، آرام و پرتکرار می میردنعش خودش را با دو دست خویش میگیرداز وحشت فریاد های بی امان مردسر را بغل میگیرد از حجم نفیر و درداز طعنه هایش میشود لحظه به لحظه آبشد زندگی در چشمِ او ، مانند یک مردابخسته شده از بی کسی در قلب این سرداببیهوده دست و پا زند در قعر این گردابکز می کند یک گوشه و ، پلکش ورم دارددائم دو چشمان تَرش ، خوناب غم دارداو با در و دیوار خانه ، حرف ها دارداما ندارد فرصتی ، باید که ...
شَبی که تاولِ ذهنم تو را مرور کُندو با سُرنگ نبودت، هوا عبور کُند پَناه حِرز و دُعا با کَرانه ی کُرسی نمیتواند از این سَر، بَلا به دور کُندبَرای دست ِ قَضا اِذْ ذَهَبْ بخوان که مُدامگناهِ عشقِ تو جان را فَدای تور کُند نگاه حضرتِ دریا هنوز طوفانی است عَصای باورِ موسی، مَگر صبور کُند اَلو گرفته تَبَم، روی چشمِ پیشانی به این بهانه که عکسِ غَمَت، ظُهور کُندقَسم به سازِ جُدایی، به روی زخمِ زَبان که نُت ...
می روم اما تمام ارزوهای مراچون نماز مرده بر گورم بخوانید یک به یک...
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد..هر گوشه ایی از پیرهنت نم زده باشد..سخت است به اجبار جمعی بنشینی،وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد:(...
دلم پر غصه و غم ، ناتوانمچه گویم یوسفم رفت در فغانمهزاران بار غم آمد سراغمکرا گویم خوشی رفت از جهانم ...
دوباره مُلک ایران غرق ماتم مصیبت در زده ، دلها پر غم خدایا سرزمینم پر ز غصه نباشد مهربان یاری و مرهم ایرانم تسلیت 🖤🖤🖤🖤🖤🖤...
ای مصیبت زده،بر آتشِ غم ،باد مزندامن از آهبر این دلِ برباد مزنبهر این یارگریبانِ عدم چاک مدهدست از دامنِ دل برداربر سر افلاک مزنچه خوری غم که نیرزدبر غم او گریه کنیبر غم جانسوز دلم داد مزن داد مزناین چه حزنی ست که در شعر من افتادهجامه غم بر تن من زار مزناین صدای سوز دل اتش زده استدر پرده عشاق دگر ساز مزنآن یوسف زیبای آمال مرادر چاه غمم دگر تار مزنچه زنی ناله که بی چاره شدیای دل ببچاره، مرا دار مزن(کا...
اگر بر روی لب، لبخندها دارمغمی ناجور در این بندها دارم من عمری شب به شب از کوه می آیممن از تکرار یک اندوه می آیم تو از من شعر می بینی غمم را نه!غزل ها را تو می چینی غمم را نه! من آن گورم که غم دارد و در ظاهرکسی چیزی نمی داند از این شاعر مرا در من بخوانی خود نمایان استکه بم در هیبت بیجار ویران است! مرا در من بخوانی مرگ خواهی دیدهزاران لاله از این قصه خواهی چید به کامم خنده هایم طعمِ خون دارد( و می گفتند این شاعر جنون دارد...
زندگی دردی ست شاید نیست درمانش هنوزدر شروعش مانده ام با فکر پایانش هنوز سخت شد هرلحظه اش هرروز، هرجا، در دلمحسرتی دارم من از یک ذره آسانش هنوز قصه را غمگین نوشت از اولش شاید خدا هرکسی زخمی به دل دارد و بر جانش هنوز آب را از خون گرفتن رسمِ زشت زندگی ستاین که چیزی نیست می دانی تو از نانش؛ هنوز... جنگجوها آخرش یا زنده یا بازنده اندمن شکستم با خودم در اولین خانش! هنوز... از خدا دلگیر هستم بس که تنها مانده امنیست راهی ...