چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
مرد گریه می کند عبارت غلط \ مرد گریه نمی کند \ را دور بیندازیم ... اصرار به حفظ باورهای غلط هیچ افتخاری برایمان ندارد .مردی که هیچوقت گریه نمی کند لزوما قوی نیست بلکه ممکن است احساسات انسانی خود را سرکوب کند و آسیب عمیق تری ببیند،اجازه دهیم عواطف انسانی وجودمان سر بر آورد و لغزش قطرات گرم اشک سنگینی اندوه را سبک و روحمان را نوازش کند ، دل است دیگر گاهی هم خلوتی و یک موسیقی ملایم برای گریه ای مردانه ضروری می شود ....
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...! صدایی از حنجره اش خارج نمیشد.. گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند! اما بدون بیننده! مشخص بود حال خوشی ندارد. قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد! یا من چیزی نمیشنیدم! یا او بی صدا جنگ میکرد. بغض در گلویش بیداد میکرد و اشک در چشمانش هویدا بود! اما مقاومت میکرد در برابر هدر دادن مرواریدهایی ک... بگذریم! موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت، اما سرش را تکان داد و شماره ر...
مادرم قالی بافت... آنقدر تا که به درد ِسِل ، مُرد.پدرم کارگرِ بنا بود... آجری عاقبت زندگی بابا بود.من در این خانه ی خلوتپی تو می گشتم...دل من تنها بوداین گل باغچه را آوردمکه کنم هدیه به تومرد رویاهایم محرم اسرارمیا بیا یا که برو....... بهزاد غدیری...
تو را ای عشق دیرینمدوباره جستجو کردمدر این دنیای بی مهریبه هجران تو خو کردمدلم خوش بود مثل من به ماندن هم تو مشتاقیولی رفتی و عشق توزده بر قلب من داغیمن اینجا پشت این دیوارتو آنجا توی یک بسترمرا در خود رها کردی به زیر خاک و خاکسترمرا ای عشق دیرینم صدا کن ، اندکی دریابکه گر تو یاد من باشیچو گل ، من می شوم شاداب....بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
رفته رهگذرخیالخاک می خوردردپایشصیدنظرلطفی...
ما کویر خشک را مانند دریا می کنیمصد گره در کار باشد،بی گمان وا می کنیمما اگر با دست خود، جایی نهالی کاشتیمشک نکن آن را درختی سبز و رعنا می کنیم ما شبیه رود هستیم و به دریا می رسیمراه خود را بین این بیراهه پیدا می کنیمجز خدا مارا در این درگه نیازی هست؟نیستهر چه را خواهیم ما از او تمنا می کنیمعده ای خورشید را بردند و ما در آسمانماه را در این سیاهی ها تماشا می کنیمدرد بی مهری اگر مارا به خاک افکنده ا...
ما از آن ها که تسلّایشان می دادیمغمگین تر بودیم…...
تلخ ترین خنده را آدم برفی ای داشت که زیر آفتاب در حال آب شدن بود اما باز هم تا لحظه ی تموم شدنش می خندید¡\فاطمه عبدالوند\...
رابطمون با اطرافیان شده مثه رابطه ی صداوسیما و سریال گاندو، کلا یا می خوان سانسورمون کنن یا حذفمون... چه خبرتونه¿¡...
\0624\مثل صفر قبل از اعدادهمون قدر بی تاثیره¡امید دادناتون رو میگم...\فاطمه عبدالوند\...
درمان دلت با خدا ❤ ★ تکست روز.........
اون بالایی گفته غمگین نباش...که تا اخر عمرت دامن گیرت میشه...😓 ★حق..........
تابستان فصلِ خوبى براى رفتن نبود..نه باران مى بارد که اشک هایم را بپوشاند..نه برف مى بارد که رد رفتنت آب شود..نه برگ زردى بود که با لگد حرص نبودنت را سرش خالى کنم..در آن هوا ...فقط داغ رفتنت دلم را سوزاند ،،...
و کاش ندانىتمام این سال هامرگبارترین فصل ها پاییز بوده استکه بعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترمو کاش هرگز ندانیمشقتِ شب های بی تو را مانوس شدنمرگی ست هزار بارهمحو شدنی غم انگیزآرام آرامبی امانو هزار باره...
من دیگر آن هایی را که دوست دارمنخواهم دید و مردن این استموریل باربری ظرافت جوجه تیغی...
سایه به سایه با تو هستمسایه ام بودیو امروزدلداری اتچون بهانه های کودکیخلوت خانه های قدیمی ستببخشاگر گُل های یادت راآب پاشی می کنم!...
به تو نگاه می کنمغریبانه می نوشمچای دم کشیده ی خنده هایت راهر چند نیستی!...
همه ی دنیا را رها کرده امهمه ی آدم ها را هم همینطورچسبیده ام دو دستی به قلب یک آدماو هم که نامهربان است...واقعا چه باید کرد با غم این دل؟!...
غمی در قلبم کاشته ایهم جنس بارانی که بی وقفه می بارد!مدام دلتنگت می شودمدام بهانه ات را می گیردو نمیدانیچگونه می شکند قلبیکه در التماسی پُرتکرارتو رابه نبضی بی امان می خوانَدشاید... عشق همین استغمی زیبادر بطن دوست داشتنت.........
اگر روزی من نباشمدنیا سر جایش خواهد بود... گلها بی من خزان نمی شوند...خورشید یادش نمی رود که طلوع کند...اما...جای مرا در قلبت ، کسی نخواهد گرفت...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باشتا دیر نشده بیا!...بهزاد غدیری...
بی تونه آسمان آبی ستنه ماه نورانی ستو نه حتی ستاره ای چشمک زدن را دوست دارد.بی تو...شاید درخت های کوچکتصمیم به یک خزان زدگی بی پایان بگیرند!بی تو حتی هیچ بارانیعاشقانه نخواهد باریدنه!نمی شود بی تو...نمی شود بی عشق......بهزاد غدیری...
من نهایت ِدرد را کشیده ام؛تنها ماندنم تا ابد، چیزی نیست که مرا برنجاند.پریا دلشب...
دوست داشتنِ کسی کهنمی توانی او را داشته باشیغمگین و آزاردهنده استبهار برادران مهرگان، سرگذشت آب و آتش...
شب بود وشمع بود ومن بودم و غم....شب رفت وشمع سوخت ومن ماندم و غم.......
وقتی بودم نمیدیدیوقتی میگفتم نمیشنیدی!... وقتی می بینی که نیستموقتی می شنوی که نمی گویم...
دل آسمان هم اگر ابری شود،بارانی خواهد شد!فرقی هم ندارد،پاییز یا بهار......
اشک هایم شدید تر از باران استبغضم سنگین تر از کوهستان استنبضم پر تپش تر از رعد آسمان استو نبود تو به اندازه کل جهان است...
تا به شب عادت کردیم صبح شد...صبح را زیاد نمی شناختیم...تا صبح آمد دلبری کند و با لطافتی نوازشمان کند.نفهمیدیم چه شد که دیگر صبح نبود...عمر صبح کوتاه بود...عمر هر چیز نوازشگری کوتاه است...ظهر آمد که بگوید عاشقمان هست و چقدر پایمان وای می ایستد...از قضا تابستان بود و محبتش ما را سوزاند و داغمان کرد...تمام هم نمی شد که برود...ولی رفت...با همه محبتهای زیادیش رفت...چرخید و چرخید.و بعد شب آمد و چند ستاره نشانمان داد و فکر کردیم ...
مردیم. از همان وقت که دیگر درد، از قلبمان شرم نکرد....
شب ها که میشود دلم همانند آسمان شب ، تاریک می شود دلتنگی های من خودشان را نمایان میکنند ، زیباست تکرار داستانی از جنس انتظار و بغض و گریه.......
یه جوری به چشماتون دروغ یاد دادین کهدیگه به چشماتون هم نمیشه اعتماد کرد...
خشکید درخت سبز این باغ ، پدرنامت شده سرلوحه ی آفاق ، پدرتا لحظه مرگ بی گمان می مانددر سینه من نشان این داغ ، پدر... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید....
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر ...
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد…در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا...
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به ...
نشسته بودم رو نیم کت پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام...
بیا درد مرا درمان کسی نیست به جز غم در دلم پنهان کسی نیست در این شب ها درون سینه ی منبه غیر از یاد تو مهمان کسی نیست...
“شما که سواد داری ، لیسانس داری ،روزنامه خونیبا بزرگون می شینی،حرف میزنی،همه چی می دونیشما که کله ت پره،معلّم مردم گنگیواسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمیمونیبگو از چیه که من،دلم گرفته؟راه میرم دلم گرفته، میشینم دلم گرفتهگریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته ؟من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو بردسوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خوردعمر من کوه عسل بود ولی افسوسروزای بد انگشت انگشت اونو لیسیدبعد نشست تاتهشو خورد .....
از هرکسی که بپرسیدجمع زاویه های داخلی یک مثلث را می دانداما هیچکساندازه دردهای درون آدمی را نمی داند.سونای آکینترجمه: سیامک تقی زاده...
زخمی به دل افتاده آنرا مرهمی نیستبغضی نشسته در گلو ، راه دَمی نیستتنها بمانی با حضورش در خیالتبا خاطراتش سر کنی درد کمی نیستبهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
روزی که مرگ تسکین دهَد درد دلم را،در پی دوست جوید یار بیگانگان را،همی چون زِ مرگم بُگذشت روزگار،بر جایگه عشق گمارد دیو نهادان را.احمد زیوری...
راز و رمز زندگی ، دلداگیست ما همه غم هایمان از سادگیستآنکه حرف از عشق میزد نزد ما حال می گوید وفای عهد چیست.. بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
از نبودنت درد می کشملحظه هایم را بدون تو تصور می کنم و درجوانی ام می شکنماما گاهی از این که اینقدر غصه دارم خجالت می کشمخجالت می کشم که خدا تو را خواسته , که تو خوشحالی , که تو از دل خوشحالی اما من حسرت نداشتنت را میخورم .کمی که با خود خلوت می کنم میبینم تو پیش پادشاه عالمیان رفته ای , دیگر به دعایم نیازی نداری , می دانم کنار او بودن, تا ابد با او بودن همیشه خوشحالیست . گاهی قاصدکی را می بینم که جلوی چشمانم می رقصد , آن قدر شیطنت ...
خسته و دلشکسته از عالم و آدم، لباس مشکیاشو تنش کرد و ع خونه زد بیرون،،انگار با همه قهر بود،گره ابروهاش لحظه ب لحظه بیشتر میشد،،انقد تو فکر بود ک صدای بوق ممتد ماشینی ک ع بغلش رد شد رو نشنید،و همچنین بدو بیراه پسرک جوانی ک اعتراض میکرد ک حواست کجاس،،هه مگ چی میشد ی بارم اون بقیه رو نادیده بگیره؟!سرشو پایین انداخت و راهشو پیش گرفت،نفهمید چطور سر از مزار پدرش دراورد،از پسرک گلفروشی ک سر در بهشت رضوان نشسته بود چن شاخه گل میخک و گلایل و ی شیشه گلاب گ...
پاییز تر از پاییز حال من بی یار است......
فصل های زیادی را سرکردیمو زمان ثابت کرد به تک تکمانکه،حتی اگر هزار شهریور بگذردو هزار پاییز بیاید....فرقی بحال ما نمیکند!!!!!.شهریور ما کسی بود که رفتو پاییز غمیست وفادار که تا ابد خواهد ماند......
منم که به یادت غمی به دل دارمتو نیستی که ببینی چه عالمی دارمگذشته ام ز تو و هر چه غیر از توست بدان که بی تو ، من از روزگار بیزارمعجب نباشد اگر جان دهم درون قفسشبیه مرغک آوازه خانِ تب دارمبه جانم آتشی از وجودت افتادهمرا به شعله بسوزان ، که من گرفتارمدلم گرفته در این روزگار تنهاییبه دردِ عشق دچارم ، تویی پرستارمسراغی از دل غمگین من نمی گیریدلم گرفته نگارم ، بیا به دیدارم...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیستابری شده دلها و ز باران خبری نیستحالا که درختان همه سبزند و زمین سبز صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیستدلها همه پژمرده شد از سختی ایّامدر سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیستدرگیر به اشعار و غزلها شده ایم وغافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیستدر پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیاافسوس که از یاری یاران خبری نیستما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبتاز رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیستدل عاشق و دیوان...