شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است یاد آن روز که در گردن جانانم بود...
ازچه می کوشی که مردم را ز خود راضی کنی؟ این جماعت از خدا هم اکثرا ناراضی اند!...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...
بهر دلم که درد کش و داغدار تستداروی صبر باید و آن در دیار تست...
بعد هجران تو از جان و جهان سیر شدم اول چلچلی ام بود زمین گیر شدم...
شده آغوش تو دنیای من و زندگی ام بغلم کن که من از ترک وطن می ترسم...
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوری بسیار به یاری برسد...
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم...
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کنددر نگشایمش به رو از در دل برانمش...
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران...
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود...
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات...
مرا هنگام رفتن در بغل کردی،ولی این کار دقیقا مثل بسم الله یک قصاب میماند...
تو باشی دست غم در کوچه های عشق زنجیر است به جز یاد شما هر یاد دیگر دست و پاگیر است...
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟...
رنگ یاقوت انارست لب سرخ تو لیکآن یکی هوش فزون سازد و این هوش برد...
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت...
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی تا تو منظور منی شاکرم از بینایی...
رو به رویم می نشینی دلبری ها میکنیبوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسیددل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز...
ای بوی آشنایی دانستم از کجاییپیغام وصل جانان پیوند روح دارد...
بی حاصلست یارا اوقات زندگانیالا دمی که یاری با همدمی برآرد...
یلدا رسد ز کوچه ی دی با ردای برفتاجی نهاده بر سرش از یخ، خدای برف...
تو دوری و تن دنیا گرفته بوی سکوت! چگونه زنده بمانم درون این برهوت؟...
دلتنگ توام جانا هردم که روم جاییبا خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی...
این نفس فردا نمی آید به دستپس به شادی بگذرانش تا که هست !...
مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرندبه جز از دلبر خود از همه دل بر گیرند...
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز...
عطرِ جاری در نفس هایت بسی بوییدنیستریشه ی اندوهِ من با خنده ات برچیدنیست...
به لب آورده جانم را، سکوت و صبر و تنهاییکه از هر گوشه ی چشمم ،سرازیر است دریایی!...
آنچه خوبست یقین با تو رفاقت داردهرچه زیباست چرا با تو شباهت دارد...
من و تو در طلب عشق به هم پیوستیمهر دو اندازه ی هم دل به دلِ هم بستیم...
زانو به بغل دارم و دندان به جگر، آ هگویی به دلم ریخته غم های دو عالم...
نه صبر هست ما را، نه دل، نه تاب هجرانماییم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده...
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد...
پول خون های زیادی گردنت افتاده استکشته مرده می دهد از بس پروفایل شما...
صبحی که با نگاهِ تو آغاز می شودپایان لحظه های غم انگیزِ دیشب است...
تا تو با ناز نخندی چه کسی خواهد دید ؟سی و دو دانه ی برفی که درخشان باشد...
دوستت دارم به قدرِ هر چ هست و هر چ نیست از کران تا بیکران ، از کلّ ِ دنیا بیشتر...
مادرم گفت به من: "خیر ببینی پسرم"مستجاب ست دعایش به گمانم با تو......
در چاله ی آن گونه ی چون سیب گلابت چالم کن اگر جلب نکردم نظرت را!...
بهر دل بردنِ من، خنجر مژگان کم بودچال بر گونه ی تو دست به دستش اداده...
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظریشب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم...
از بس که چشم مست در این شهر دیده امحقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم...
همین بالا بلندی نام عشق است درخت جان من اندام عشق است...
شاید بروم، دور شوم تا تو بفهمی من نیستم و هیچ کسی من شدنی نیست...
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنمبوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم...