پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تنت آتش لبت داغ و دو دستت خنجری داردبه چشمت شیطنت اما نگاهت دلبری داردبه یک دم غفلت از قلبم هزاران دردسر داردای آن که در مژگانش هزاران لشگری دارد...
گرچه با برق نگاهش دیده را افسون نمودلیک با مضراب مژگان تار دل را می نواختسید عرفان جوکار جمالی...
بهر دل بردنِ من، خنجر مژگان کم بودچال بر گونه ی تو دست به دستش اداده...
به غمزه چون کشی آن ابروانتبه تیزی چون کُشی، خم مژگانتهلاکت هستمُ و رحمی کن ای یارستانی جان ما، اسیر ابرو کمانت...
ترسم که چشم تا بگُشایم، نبینمتمژگان ز بیمِ هجرِ تو، بر هم نمی زنم...
چسبانده پا در پیش رویت هرچه سرهنگبا چشمهایت کس ندارد جرأت جنگمژگان تو چون ارتشی آماده باشندبازو به بازو صف به صف خیلی هماهنگعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
میله ی زندان من هر موی مژگان تو بودمن از این زندان برای خویش قصری ساختم...
عاشق رقص گیسوانت شدمبچرخ عشق منتا آتش شوقم شعله ور شود...
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یاراکه این دو فتنه بهم می زنند دنیا را...
بوسه های تو ندانی که چه زهرآگین استصف مژگان تو در حمله سپاه چین است...