شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
درختی تنهامکه یک روز آمدیصدایت را به شاخه هایم بستیو رفتی...!...
ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدمسفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
چون چاره رفتنست بناچار می رویم...
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!...
رفتن آسان است و ماندن مرد می خواهد رفیقمرد میدان رفاقت،در جهان بسیار نیست...
مرا هنگام رفتن، در بغل کردی، ولی این کار دقیقٱ مثل بسم الله یک قصاب می ماند.....
در سفر،هر کس به مقصد می رسد، می ایستد!من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است!...
رفتن،سفر،عبوردنیا کلافه استاین روزهای تلخوقت اضافه است...
از کنارت می روم!مرگ دلم یعنی همین... عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود ....
هر روز خبر می رسد از رفتن یاریمن مانده ام اینجا به چه کاری به چه باری...
منو تهدید به رفتنش کرد ، آروم در گوشِش گفتم راه رو بلدی یا نشونت بدم...
برای رفتن .. چمدان می بندند برای ماندن .. دل ! من کدام را ببندم ...! که نه خیالِ رفتن دارم.. و نه توانِ ماندن .....
یک رفتن هایی هستکه تمام شعر های دنیا رابه پایش بریزیبرنمی گردد...
مدت هاستنه به آمدن کسی دلخوشمنه از رفتن کسی دلگیر...بی کسی هم عالمی دارد......
ازش پرسیدم:پدر جان!آدم برای رفتن باید چقدر مطمئن باشه؟گفت: مردها نمیزارن زنی رو که دوسش دارن؛هوای رفتن به سرش بزنه!...
چهرفتن هاکه می ارزد...بهبودن های پوشالی!...
هر جا هوا مطابق میل ات نشد بروفرق تو با درخت همین پای رفتن است...
منو تهدیدبه رفتنش کردآروم در گوشش بهش گفتمراه رو بلدی یا نشونت بدم..!...
دلماز همه جا رفتن می خواهدو کنار تو ماندن را......
چه دردی بدتر از اینکهبخواهی رفتن او را...خودم صدبار جان کندمولی رفتن صلاحش بود......
از کنارت میروممرگ دلم یعنی همینعاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود...
ما دوباره به آبادی برگشتیم.دیر فهمیدیم !رفتن…همه چیز را خراب کرده بود...
لحظه خونین شدن قلبمیادت هست؟وقتی که پنجه انداختیبه رفتن...