درختی تنهام که یک روز آمدی صدایت را به شاخه هایم بستی و رفتی...!
ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدم سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
چون چاره رفتنست بناچار می رویم
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!
رفتن آسان است و ماندن مرد می خواهد رفیق مرد میدان رفاقت،در جهان بسیار نیست
مرا هنگام رفتن، در بغل کردی، ولی این کار دقیقٱ مثل بسم الله یک قصاب می ماند..
در سفر،هر کس به مقصد می رسد، می ایستد! من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است!
رفتن،سفر،عبور دنیا کلافه است این روزهای تلخ وقت اضافه است
از کنارت می روم! مرگ دلم یعنی همین... عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود .
هر روز خبر می رسد از رفتن یاری من مانده ام اینجا به چه کاری به چه باری
منو تهدید به رفتنش کرد ، آروم در گوشِش گفتم راه رو بلدی یا نشونت بدم
برای رفتن .. چمدان می بندند برای ماندن .. دل ! من کدام را ببندم ...! که نه خیالِ رفتن دارم.. و نه توانِ ماندن ..
یک رفتن هایی هست که تمام شعر های دنیا را به پایش بریزی برنمی گردد
مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم نه از رفتن کسی دلگیر... بی کسی هم عالمی دارد...
ازش پرسیدم: پدر جان! آدم برای رفتن باید چقدر مطمئن باشه؟ گفت: مردها نمیزارن زنی رو که دوسش دارن؛ هوای رفتن به سرش بزنه!
چه رفتن ها که می ارزد... بهبودن های پوشالی!
هر جا هوا مطابق میل ات نشد برو فرق تو با درخت همین پای رفتن است
منو تهدید به رفتنش کرد آروم در گوشش بهش گفتم راه رو بلدی یا نشونت بدم..!
دلم از همه جا رفتن می خواهد و کنار تو ماندن را...
چه دردی بدتر از اینکه بخواهی رفتن او را... خودم صدبار جان کندم ولی رفتن صلاحش بود...
از کنارت میروم مرگ دلم یعنی همین عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود
ما دوباره به آبادی برگشتیم. دیر فهمیدیم ! رفتن… همه چیز را خراب کرده بود
لحظه خونین شدن قلبم یادت هست؟ وقتی که پنجه انداختی به رفتن