پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در سکوت شهردر پس دیوارهایی کاه گلیمیان کوچه ی قهر و آشتیمات و حیرانممن از درز دیوارهاصدای همه همه ی دخترانی شادبا جامه هایی به رنگ سرخابیبا انارانی به دست را میشنونمکه مستانه در جستجوی عشقبا لب هایی به رنگ خوننام دلبرانشان را زمزمه می کننددر پشت بام این خانه های کهنچه رازها و نغمه هایی خفته استو در پستوی و پنج دری های هر سراچه بوسه ها و چه لبخندهای تلخ و شیرینینهفته استخوب گوش کنتو هم این نغمه ها را می شنوی؟...
✍🏻عبارت تاکیدی:هر نهالی با امید روزی جوانه میزند،امید را در خانه ی دلمان با رویا زنده نگه داریم.🌱نهال،دختر آخر پروین دخت، هرروزصبح به محض چشمک زدن خورشید، ازلابلای پرده ی تور اتاقش، به آرامی با سرانگشتان ظریفش ، پلکهای هنوز در خواب مانده از رویایش را، نوازش میداد و مشتاقانه دمپایی های قرمز رنگش را می پوشید و روانه آشپزخانه کوچکشان میشد آشپزخانه ای با کابیت های چوبی سبز رنگ که رنگ آمیزیش کار خودش بود،کتری را روشن می کرد، به صورت مهتاب گونه اش...
✍🏻دلم میخواهد برای فرار از روزمرگی ها راهی پیدا کنم یک راه زیر زمینی یا تونلی رو به سرزمین عجایب ،سرزمینی بی قانون و بی قاعده،با اتفاقاتی عجیب و ماجراجویانه،سرزمینی خیال انگیز و رویایی ،بدون باید ها و نبایدها؛با کلیدی سحر آمیز از سه پر ؛ کوچک و کوچکتر شوم آنقدر کوچک که جسمم بر روحم سنگینی نکند؛ خودم را بردارم و به سرزمین عجایب بروم ؛روحم را از دالانهای آیینه به تونل هایی از نور بکشانم انجایی که دیگر دست و پاهایم سنگین تر از بال رویاهایم نباشد ،...
عادی میشه!عادت میکنی!به همه چیز؛به نبودنا،عوض شدنا،جایِ خالیا،نخندیدنا،نخوابیدنا…ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی…عادت میکنی بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده…عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم درنیومده مثلِ قبل…عادت میکنی به صندلی خالی رو به روت،به شب بخیر نشنیدن،به فاصله بین انگشتات که خالیه…عادت میکنی به درد کردنِ خنده هات،به یادِ حرفاش افتادن وسطِ گریه و کشیده شدن...
تو یادت نیست، ولیمن خوب به یاد دارمبرای داشتنت..دلی را به دریا زدمکه از آب می ترسید!Magonic.ir...
بی قراری ام را به چه کسی باید ثابت کنموقتی یاد کسی میوفتی که زندگی ات بدون او هیچ رنگ و صدایی ندارد، این یعنی آغاز دلتنگیدلتنگی یعنی چی؟ چرا وقتی بی قراری مان معنای نبودن کسی است که تمام زندگیمان به بودن یا نبودنش بستگی دارد میگوییم دلمان تنگ شده است؟مگر کرم دارد؟ چرا برنمیگردد؟💔...
دلتنگی؛ اتفاقا، هم به زمان وابسته است، هم مکان...هرچقدر از زمان نبودنِ کسی بگذرد،دلتنگی هم به موازات آن بیشتر شده وَ تو و قلبت را به هم می فشارد...وجب به وجب که فاصله زیاد شود،دلتنگی نیز بیشتر و بیشتر شده تابه تو بفهماند جغرافیایش چندان هم بد نیست...دلتنگی مرد و زن و پیر و جوان نمی شناسد،همه را به یک چشم دیدهو دامَش را برای آنها پهن می کند.دلتنگی، کیسه ی اشک کسانی را پر می کند که زمان زیادی ست،کیلومتر ها دور از زاویه ی دید عزی...