متن احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسی
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،
تُو؛
خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛
این چنین می درخشند چشمانت !
عزیزِ مهربانم،
قولی بمن بده؛
که وقتی یکدیگر را دیدیم،
با تن و جانِ هم بیگانه نباشیم.
می خواهم حلالِ معادله ای دو سویه شویم.
تنگ در آغوشم گیری و تنگ در آغوشت گیرم.
بفشاری ام و بفشارمت؛
آنقدر سخت،
آنقدر محکم؛
که عبور کنیم از هم.
که خود را...
تنگیِ شدیدی رو تویِ ریه هام حس میکردم، هوا برام کم بود،
نفس برام کم بود،
خفگی با اون دوتا دستِ زمختِ هیولاوارش چنبره زده بود دورِ ریه هام،
دورِ قلبم،
فشار میداد،
فشار میداد با نهایت توانش.
فشار شدید و شدیدتر شد.
احساسِ سبکی کردم،
دیدم پاهام رویِ زمین...
یکی از قشنگترین ویژگی های که از
خودم سراغ دارم و دوستش دارم اینه
که آدما رو میبخشم و گذشت میکنم
از خطاشون تا کم کم تویِ وجودم
سقوط کنن و این باعث حال خوبم
میشه .
این روزها نسبت به یسری از آدم ها، رفتارها،کارها و دغدغه ها،یه حس هایی دارمکه هرچقدربهشون فکر میکنم نمیتونم اسم و عنوانی واسشون پیدا کنم و نه میدونم خوب هستن و نه میدونم بد هستن ولی این حس ها رو جذاب میدونم چون بهم قدرت و شجاعت واسه یسری از...
صبح آمده؛ با خنده نموده است: «سلام»/
صد پنجره با عشق گشوده است؛ سلام/
احساسِ خوشی، داده به دل، دست کنون/
رنگِ شبِ تیره، چو زدوده است؛ سلام/
شاعر: زهرا حکیمی بافقی
کتاب دل گویه های بانوی احساس
نمی توانی توصیفش کنی!
احساسی که به او داری را می گویم.
طوری که برای هربار دیدنش بال بال می زنی و از اضطراب فراموشی وعده ی دیدارتان خواب از چشم هایت فراری می شود...!
احساس آشنا و در عین حال غریبی ست نه؟
عشق را می گویم.
افسانه ای...
نمیدانم همه ی هنرمندان مثل من هستند یا من زیادی احساسی هستم .!!!آنقدر احساسی که وقتی قلمو را برمیدارم تمامی ناراحتی و غم هایم از یادم میرود .!! دلم غرق در نقاشی میشود خالی از هر کینه ای .!!چقدر لذت بخش است این حال و این زمان .🦋🦋دلارام امینی🦋🦋
امشب با شب های قبل،
عجیب فرق داشت...
دلم برای بودنت، تنگ شده بود!
برای آن روزهایی که با بوسه های پی در
پی، مرا شیفته ی خود میکردی...
شاعر می شدی تا با شعرهایت،
حال دل غمگینم را بهبود بخشی!
برای روزهایی که وقتی غم داشتم،
تو با آغوشت...
روزی خاطره ای میشوم
دور و پنهان
در گوشه ای از ذهن ها
که فقط با یادآوری اش
میتوان لبخند زد
ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسید
آری همان روزی که دیر است
حال دلم خوب نیست...
منم و یک فنجان چای...
تکیه داده ام ،
به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...
چند بیتی شعر سروده ام
از برق چشمانش...
از سکوت پر از رضایتش...
صدای کلاغ های سرگردان
بر فراز آسمان خانه
خبر از اتفاق غریبی می داد.
اتفاق افتاد...
آن هم چه...
خوب میشی ، زخم هات پانسمان میشن،
خنده هات برمیگردن، اشکات پاک میشن،
سبز سبز میشی، بوی امید دوباره توی تنت
جا خوش میکنه، حالت جوری خوب میشه
که همه آرزو میکنن کاش جزوی از تو بودن
تو دوباره بدون درد نفس میکشی،
سر پا میشی، قوی تر میشی و...
تا آمدی احساس راهم یادم آوردی
عطر وشمیم یاس را هم یادم آوردی
تا خواستم شعری بخوانم با خیال تو
آن لحظه ی حساس را هم یادم آوردی
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی