دستانت ذات شعرند در فرم و معنا، بی دستانت نه شعر بود نه نثر نه چیزی که به آن ادبیات میگویند
موسیقی ادبیاتِ دل است آنجا که سخن خاتمه مییابد ، موسیقی آغاز میشود ...
نعمتی ست بودنت، داشتنت ادبیات چه کهنه می شود در وصف تو کلمه ها بلد نیستند تو را بگویند اما خیالی نیست من بی سواد می شوم، وقتی حرفِ توست...
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ و خونریزی را بگیرد،شاید نتواند از مرگ یک کودک جلوگیری کند؛اما میتواند کاری کند که دنیا به آن فکر کند.
شهامت می خواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقت هیچ زمان سهم تو نخواهد شد
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم ما حتی بر کره ی زمین هم زندگی نمی کنیم منزل حقیقی ما / قلب کسانی است که دوستشان داریم.
من فقط یک سوال دارم شادمانی آدمی را کجا و نان مردم را کی ربوده اند؟
خانواده های خوشبخت / همه مثل هم اند/ اما خانواده های شور بخت / هر کدام بد بختی خاص خود را دارند...
بنویس / بنویس و هراس مدار از آنکه غلط می افتد. بنویس و پاک کن همچون خدا که هزاران سال است می نویسد و پاک می کند و ما هنوز زنده ایم در انتظار پاک شدن بر خود می لرزیم
“آنکه میگوید دوستت دارم خُنیاگر غمگینیست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان ِ سخن بود