متن ادبی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ادبی
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان،
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده ،
تنها به شمعی
قانع اند واندکی سکوت...
باید آدمی باشد
بیاید
کنارت بنشیند
شانه هایت را کمی بمالد
سرت را روی شانه اش بگذارد
استکانی چای به دستت بدهد
دستی بر سرت بکشد
و زیر گوشت ارام بخواند:
(( با هم از پسش بر می آییم ))
تا ادم فرو نریزد
از بین نرود
غرق نشود...
-...
می نوازد دستان عشق گیسوان پریشان دخترک صبح را
در طلوعی دیگر با نغمه چکاوک های عاشق ثانیه ثانیه، پر مهر
رقصان، میان زمین و زمان قصه شیرین و فرهادی دیگر در میان واژه ها جوانه می زند و مطلعی شیرین می شود
برای غزل عشق که با پرتوی جانبخش...
ای شکوفه ی لبخند، ای نجابت رویش تو کیستی که از نبودنت آسمان غمگین وزمین خشک وپاییز زودتر از همیشه از راه می رسد
امابا تو بهار طعم بهار نارنج دارد و جهان حریر چشمانت را بر سردر خود می آویزد ،با یادت گل ها قد می افرازند ودرختان خلعت...
عشق درد است
مرگ حق است
اشک سهم است
چرا درد و رنج و مرگ حق است؟!
اما نگفتند حال خوش لحظه حق است
نگفتند پایان هجران حق است
و از مهم تر چرا نگفتند خواب خوش شبانه حق است
افسوس بر منطقی که انطباق ندارد.
مبینا سایه وند
قشنگ ترین لبخند
عمیق ترین رازها رو مخفی میکنه
قشنگ ترین چشمها
بیشترین اشک رو ریختن
ومهربون ترین قلب ها
بیشترین دردو حس کردن
عشق
کلمه ای آشنا و در عین حال ناشناخته
مفهومی به قدمت تاریخ؛ اما تازه
واژه ای سرشار از گرما و صمیمیت؛ هرچند سرد و بی جان
و رقیبی در خور برای عقل که دل را مقر فرمانروایی خود کرده و ازجا فرمان های خودخواهانه اش را بر کل تن...
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...
پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از
عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ...
خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...
از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...
خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام
از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...
مهم نیست آن بیرون چه خبر است
دشمن یادوست
مهربان یانامهربان
من به گشوده شدن تمام گره ها ایمان دارم
چون کارم رابه خدا می سپارم
چشم هایم طبیعت را می جویند
و به هر سمتی که نگاه می کنم
زیبایی بیداد می کند.
از درختان سرو سر به فلک کشیده
تا چمن های سرسبز که آفتاب
پوستشان را زرد کرده
یا از گل های گلزار که با
رنگ و عطرشان عاشق را
مست می کنند....
من
نیست ترین
هست جهانم...
چه تلخ است شرمساری کبیر از جفای صغیر...
چه سخت است رجعت حرف اُلفت از شهوت کُلفت...
آه که چه بد غلامانی بودیم که حرف خالق را به شهوتی زود گذر برگرداندیم و با پاره ای از روحش با تمام وجود گناه کردیم و هر چه گذشت از شرافت دورتر...