می رسد روزی که دیگر در کنارت نیستم بی قرارم می شوی من بی قرارت نیستم
می دونم... واسه من دیگه توی *قلب* تو جا نیست
سرم را شاید بتوانند دیگران گرم کنند اما وقتی نیستی هیچ کس دلم را گرم نمی کند!
زندگی لبخند معنا دار میخواهد فقط...️
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
بند بند من آغوشت را تمنا می کند
بیا باز دوباره بی تابم کن منو تو رنگ چشات خوابم کن
ما را به دعا کاش فراموش نسازند
هر چه می خواهی ببر/ اما مرا از یاد نه
من به قربان خدا چون که مرا غمگین دید بحر خوشحالی من در دلم انداخت تو را
آینه ی منی/باتو نفس میکشم/تو شکسته شوی/من نیز فرو می ریزم
تو مثل باران هستی بارانی که به زندگی کویری من جان بخشید
شب است و در شب من خوش نشینی ات زیباست
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند
همینکه مهر بر در زد بیتاب شدم
داشتم آمدنش را باور...
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
همدرد منی هم درد منی!
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری!
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی با همان یک لحظه عمری بی قرارم کرده ای
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
چه فرق می کند تو در کدام فصل بیایی بیا بهار می کنم جهان را !
ما را که * تو * منظوری خاطر نرود جایی...!
مرو که با تو هر چه هست می رود