بیو عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بیو عاشقانه
عشق، شادیست
عشق ،آزادیست
عشق ،آغاز آدمی زادیست
عشق، آتش به سینه داشتن است
دم همت براو گماشتن است
عشق ،شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زایندهست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بُن جان زندگی پنهان...
زندگی تغییر میکنه
ممکنه عشقت رو از دست بدی
دوستات رو از دست بدی
ثروتت رو از دست بدی
یا تکه هایی از خودت رو گم کنی
که هرگز فکر نمیکردی از بین برن
و بعد...
بدون اینکه خودت متوجه بشی
این تکه ها برمیگردن، عشق جدید وارد میشه
دوستان...
نباشی روز و شب معنا ندارد
به ساحل می روم دریا ندارد
منم عاشق تر از احساس یک عشق
من آن موجم که ساحل را ندارد
در حقیقت نور روز از دیده ی شبگیر توست
وسعت هر کهکشان در نقشه ی تسخیر توست
حرف قلبم را به تو با شعر میگویم ببخش
هر کجا را هم نفهمیدی دگر تقصیر توست
تو خودت هم گر نخواهی نور دنیایم شوی
قسمت است و شاید این هم بخشی از...
سختمه باورکنم که مال من نمیشی امابرای دلم درهرصورت عزیزی
ای آنکه عاشق نیستی آن دل که بردی پس بده
هجری کشیدم سالها عمری که خوردی پس بده
گفتم مگر با دیدنت این درد هجران کم شود
با دیدنت فهمیده ام دل خرج ایمانم شود
دلم شده عاشق یه آدم هوسبازولش کرده تازه آخ ازمن شده طلبکار
باید بنشینم به مکالمه با باختین
تا تو فرم شعر را دگرگون کنی
وآب از آستین آسمان نیفتد
مریم گمار
چه زیبا می شود آن روز کنارم
باشی و خیره، به چشمانم شوی
ناگه، بگویی دوستم داری.
و عطرآگین شود کوچه
از آن شادی روح افزا
شبیه کوچه باغی که
گرفته عطر شب بوها
شهناز یکتا
✍ بستر آغوش:
بسترِ آغوشِ «تو»، چون خانه ی من می شود،
چشمِ قلبم، با صفای مِهر، روشن می شود!
آتشِ مِهرت، به جانم، چون زبانه، می کشد،
داغ تر، جامِ دلم، از هرچه گلخن می شود!
زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل، کتاب نوای احساس
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
بکش با...
گفتم دل داده ای انکار نکن
بشنو از دل گوش به اغیار نکن
هر چه دل طعنه ز اغیار شنید
بعد از این توبه کن و زار نکن
بیا تا خانه را از گل بسازم
کنارش یک چمن سنبل بسازم
چه میدانی کجاها رفتم ای عشق
به دنبالت کجاها گشتم...
تو پچ پچ رودخانه و زمزمه ی آبشاری.
تو را با چشمان بسته باید شنید.
همین قدر ساده
و همین قدر زیبا.
ازدست تووقلب خودم خسته شدم ازعشق توکه باعث میشه گریه کنم ازدست توکه هردفه یک سازمیزنی هه دلت خوشه که دم ازاحساس میزنی ازدست دلم که مجنونته شاکیم یه لحظه هافکرمیکنم میدی بازیم
یادم نمیکنی و ز یادم نمیروی
یادت بخیر یار فراموش کار من
قصه عشق
از ازل قصه ی عشق بر سند دل زده اند
عاشقان را عقل نیست ، چون عاقلان می زده اند
در نبرد عاشقی نیم بیشتر خونین جگر
آنان که شیطان صفت اند از پشت خنجر زده اند
سینه به سینه دست به دست گشته کتاب عاشقان
آنان که...
بیا به پنجره ی قلبم بنگر
به شعر عاشقانه در آن بنگر
آنجا عشق تو در هر نفسی دمیده است
و در سکوت عشق، صدای تو می رقصد.
دل تنگ تو ام
مثل کودکی که
روز اول مهر می گرید
از رفتن مادرش
من نیز
از مهر، نه ،
از بی مهری می گریم
حجت اله حبیبی
ولی من هنوزم دوسش دارم..