شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
دلت نگیرد از نبودن کسی آدم ها سالهاست که دچار فراموشی اند...
عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد
و چه دوستت دارم ها که نشد با تو بگویم
کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من
جنگ نابرابریست! من با دست خالی شب با هجوم خاطره...!
عاجز فاصله ام ثانیه هم دل تنگی ست
قسمت دیگر دلتنگی ام بی خیالی ماه بود این سلیطه به همه لبخند می زند!
ماییم و خیال یار و یک گوشه ی دل
مانده ام خیره به راهی ... که تو را چون باد برد.
به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
من صبورم اما ! آه... این بغض گران صبر چه میداند چیست...
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
هوای پنج شنبه ها همیشه آلوده ی جای خالی خیلی هاست...
رفته ای و چو زلزله بنای جان ریخت که ریخت
خاطراتت را آخر پاییز مرور میکنم شبی بلند میخواھد
از کسی خاطره دارم که دیگه بر نمیگرده...
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
آه...... که در فراق او هر قدمی است آتشی .........
زیر باران دلم آب می رود تنگ تر می شود
در من جا مانده ای برگرد! دیگر به جایی نمی رسی!
هوای تو چگونه است؟ در من امشب یکی دنبال چتر می گردد!
دق میده نبودش
زمان چه می داند یک ساعت بی تو یعنی چقدر!