به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
قصه ای تلخ تر از قصه من هست آیا؟ نیمه راه رها کرده مرا همسفرم...!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم بی من تو در کجای جهانی که نیستی
جمعه و دلتنگی و پاییز و چشمی خیس اشک کو طبیب حاذقی تا درد ما درمان کند؟؟؟
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
کاش کاری کنیم که خستگی انتظار از تن چشم هایمان به در شود...
تمام شب به تو فکر کردم صبح ستاره بود که از چشم هایم فرو می ریخت
دلت که گرفت دیگر فرق نمی کند داری برای کدام دردت گریه می کنی!
چیزی برای از دست دادن ندارم جز تو که رفته ای!
چه فرق می کند تو در کدام فصل بیایی بیا بهار می کنم جهان را
دلت برای یکی چنان تنگ می شود بیاید و سفت هم بغلش کنی باز هم / دلتنگی!
دلتنگی ترانه ای که طعم تلخ قهوه ی تو را در سر گیجه هایش بیاد می آورد
عاشق نشو... نمی دانی که دل تنگ چیز خوبی نیست...
دارم خفه می شوم چقدر هوا از تو خالی است
چه فرق میکند خوابم ببرد یا نبرد دل است و هنوز آب در هاون می کوبد!
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می شود
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
قاب این پاییز سهم من از نبودنش
کجای جهان رفته ای؟ باز نمی گردی/ می دانم...
سخت نیست. بعد از تو هیچ چیز سخت نیست
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای...؟
وقتی آمد آمد... وقتی بود بود... وقتی رفت بود...
درد امروز من از فردایست کامید طلوعش نیست
کجا زندگیمی تو که من می گردم و نیستی...