سر انجام... روزی خواهی بارید بر دلتنگی هایم، مدتهاست چترم را بسته ام
دنیای بی او نه چشم لازم دارد نه پنجره
سال تازه شد ما ساعت به ساعت بند عوض می کنیم
کاش جای ماه بودم انگشت نمای شب تو
تو رفتی و همه فهمیدند، شب می تواند از آنچه که هست تاریک تر باشد
در کنج چشمانم چقدر ماه دیدنی ست
در من سکوت میکنی آخر،همین صدای تو مرا خواهد کشت
من از رایحه ی کاه گلی فهمیدم که کسی باز باران شده است!
افق! به من بگو ای افق! این غروب تا کجا مردگانش را تشییع می کند
می تکانم پای شب را ستاره باران می شود، سرم
یک دست کلاغ و به یکی برف، زنگ را زددرخت زمستان
شعرهایم از آمدنت می گویند ومن... بی خبرم.
کاش می شد تو را بوسید و کنار گذاشت!
زمین اشک های آسمان را به غنیمت برد،دریا متولد شد
و خواب کابوسی که هر شب می گیرد از من چشمان تو را
تو را می جویم پرنده ای به دنبال دانه در میدان مین
بال هایم را چیدند پرواز را در دهانم مزمزه کردم
از یادت یاد بگیر همیشه همراهم است
باران بارید بوی دلتنگیهایت بلند شد
رهایم نکن این بال و پر آسمان نمی خواهد آغوش تو رهایی من است
آهسته تر برو رد پایت مرا عاشق زمین می کند!
بریده صورت آسمان را ابر سفیدی...
شاید امروز جور دیگری باشد با نگاهم خواهی خواند با نگاهت خواهم خواند
تشنه ی بارانم قصه ی ابرها را بنویس تا بشویم پنجره ی چشمانم را