دنیا!!! بازی هایت را سرم درآوردی گرفتنی هاروگرفتنی دادنی هاروندادی حسرت هاراکاشتی زخم هایت را زدی دیگربس است چون دیگرچیزی نمانده بگذاربخوابم محتاج یک خواب بی بیداریم...
چه آرزوهایی که با رفتنت برایم حسرت شد حسرت.....
سلام بر وفاداران؛ به آن ها که هنوز بر سفر کردهشان پابندند، به آن ها که سر در گریبان اند، به عاشق ها که نگاه میکنند حسرت میمکند و پوست لبشان را خوراک دندان هایشان میکنند و بغض به خورده گلو میدهند و همیشه به جایی خیره میمانند .. سلام...
دلم برایت تنگ است برای دیدنت نمیدانم الان کجایی و داری چیکار می کنی وقتی دلتنگ کسی باشی تمام خاطرات با او کلافه ات میکند خاطره ها هی به سراغت می آیند و تنها چیزی که از یادها باقی می ماند، حسرت و آه و درد است .
برای هر کسی یه اسم توی زندگیش هست که تا ابد هر جایی اونو بشنوه ناخودآگاه برمیگرده به همون سمت ! یا از روی ذوق ، یا از روی حسرت ، یا از روی نفرت ...
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
از کسی که دوسش داری ساده دست نکش حسرتش دیوونت میکنه...! ️️️
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهام حسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ...
روزی که اینچنین به زیبایی آغاز میشود از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد تو باد و شکوفه و میوهای ، ای همهی فصولِ من ... بر من چنان چون سالی بگذر تا جاودانگی را آغاز کنم ...
سبزینه های زرد یک عمر برشاخسار حسرت خواندم ازغم غربت اکنون که به پرواز درآمدم بربلندترین شاخه حسرت نشسته ام
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی
حسرتِ داشتنت تا آخرین لحظه یِ زندگیم همراهمه... تولدت مبارک رفته یِ من، نیامده یِ من
بعدا؟ بعدا وجود نداره بعدا چای سرد میشه بعدا روز شب میشه بعدا علاقه از بین میره بعدا ادم پیر میشه بعدا زندگی تموم میشه و ادم حسرت کارای انجام نداده ش رو میخوره
در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم ویران شود این شهر که میخانه ندارد
در حسرت آغوش تو پاییز ترینم
کنارمگذاشتی کهتلخمکنی؟ شرابیشدمنابی،حسرتبکش
هرصبح بیدار می شود می اندیشد به جاده های مه آلود بی آنکه پلکی بزند یا حرفی بزند غروب چشم می دوزد به امتداد جاده های مه آلود بی آنکه پلکی بزند یا حرفی بزند شب فرا می رسد و دوباره سر حسرت بر بالین می نهد طلسم انتظار مگر...
میرسد و می گذرد زندگی آه که هر دم نفسی هست و نیست حسرت آزادیام از بند عشق اول و آخر هوسی هست و نیست
تویی که در کنارش مینشینی و با چند آیه محرمش میشوی اما من... منی که عمریست در عشق و حسرتش بسر میبرم هنوز به او ... نامحرمم...
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ... . .
چه دردیست؟! خب قدرش را همین حالا بدانید چند ماه دیگر... چند سال دیگر... میخواهید حسرت همین آدمى که کنارتان هست را بخورید! آدمى که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتى اسمتان را هم به یاد نیاورد. زمان احساس آدمها را تغییر میدهد!
…گاهی وقت ها این خجالت لعنتی …یا این غرورِ بی وجدان زندگی مان را بہ هم می ریزد… گاهی زبان ڪہ برای حرف زدن خلق شده …آنجایی ڪہ باید بچرخد لال می شود… …و گاهی خودمان آرزویِ بزرگی را ڪہ مدت ها برایش …تلاش ڪرده ایم بہ خاطر غرور یا...
مهاجرت یعنی انتخاب «آرامش داشتن و دلتنگ بودن» به جای «آرامش نداشتن و کنار عزیزانت بودن». و این بیرحمانهترین تصمیمیه که یک انسان مجبور به گرفتنش میشه. هر دو انتخاب هم آخرش به یه حسرت پنهان ختم میشه.
حسرت به دل مانده باد، برای گرفتن دستِ برگها...