دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
سهم من در وسط معرکه عشق چه بود؟غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم!...
هوای دلم تاریک می شود و باز هم به پیراهنت پناه می برم. قلب مُرده ی این پیراهن روایت گر تمام داستان ما از آغاز تا پایان و سینه ی فرسوده اش یادآور ثانیه به ثانیه ی خاطراتمان است.تنها چیزی که از تو برایم به جا مانده همین است، همین پیراهن کهنه ای که این روزها شده قاتلم!بی سلاح مرا حریف است و تمام تنم را زخم و زار می کند؛ اما منِ سرکش برای آرام شدن بازهم او را انتخاب می کنم.چه از خودت به رویش جای گذاشتی که اینقدر شبیه به توست؟چه ردی از تو دار...
هر شب رأس ساعت دلتنگیسراغت را از ماه می گیرم 🌙پرده اتاقت را کمی کنار بزن. ماه را سپرده ام تا به جای من، یک دل سیر نگاهت کند...❤️فائزه حیدری...
شوری عشق که باشد، دلتنگیم شیرین است....
من دلم تنگ شده واست، تمام دنیام و دفتر شعرم و پر کرده این دلتنگی...من هیچ وقت نتونستم به این دلتنگی کهنه ی قلبم عادت کنم.دل من هنوزم برات تنگه، با اینکه هستی و حست می کنم بازم تا یه قدم ازم فاصله میگیری دلم تنگ میشه میگیره!من همیشه دلتنگ می مونم، اصلا حُسن عشق همینه، عشق کنار دلتنگی شکل می گیره...وقتی که دلت تنگ میشه یعنی عاشق شدی!...
می گذرد این عمر در دلتنگیبمیرم برای دلم که پیر شد به پای دلتنگی......
نشود دیدن هر بارهٔ تو تکراری تو که زیباتر و جذاب تر از هر یاریمن به دیدار تو از دور قناعت کردمنکند باز قدم از قدمت برداریدرد من دوری و دلتنگی و دلشورهٔ توست چاره ای کن که برای تو ندارد کاری با تو عاشق شدم و یاد خدا افتادموای از آن روز که من را به خدا بسپاریهرکسی جای خودش را به دلم دارد و تو چون خداوند درون دل من جا داریعاشقم بر تو و از عشق تو دیوانه ترینآن چنانم که تو در خواب نبینی، آری...ارس آرامی...
عشق احساس قشنگی ست که تاوان داردگریه و خنده و اندوه فراوان داردزندگی درنظرش مردن تدریجی نیستان که این شور ؛ میان دل بی جان داردهرکسی زهر جدایی بچشد از خم عشقعشق برزخم دلش ؛ قدرت درمان داردو چه دور است ز نیرنگ و ریا باورکنعشق با مهر و محبت سر پیمان داردروزگاری که دگر وفق مراد ما نیستعشق در سر ؛ گذر بی خبر از جان داردوقت دلتنگی پاییز قدم باید زدعشق گاهی هوس کوچه ابان دارد...
شب از نیمه که هیچاز پسا نیمه هم گذشته و منهنوز بیدارم...چه بی اندازه دلتنگم امشبو چقدر دامنه ی اندوهم، گستردگی دارد ...صدای تیک تاک ساعتهمچون ناقوسِ بلندِ کلیسابر تمامِ وسعتِ سکوتِ شب، غلبه کردهو من پُرَم از حجمِ سنگینِ نبودنش...بس کن...دیگر بس کن ای ساعتِ بدصدای ناهنجار!تا به کِی میخواهی دردِ نبودنش راهمچون پُتکی سنگین، بر سرم بکوبی؟!مغزم درد می کند...مغزم از این همه افکارِپی در پیِ بی انتهای بیهوده درد می کند.....
خورشیدبرای تماشای چشم های توطلوع می کنداگر بخاطر ماه نبودهرگز غروب نمی کرد !چون ماه نیزهمیشه دلتنگ چشم های توستمجید رفیع زاد...
اگه دل تنگی میتونست دلیل مرگ باشه من روزی هزار بار میمردم!...
آخر همان شد که نبایدمیشد آخرهمان رفت که نباید میرفتامروز همش این اهنگ رو تکراربود امروز لباسای تنم سیاه بود انگارکه لباسامم فهمیدن تو نیستی قلب دردو این بغضای لعنتی رهام نمیکنه مرورخاطراتت کارهرروزمه بی هوا ازخونه زدم بیرون تو دل بهار قدم میزنم گاهی نفسم با این آهنگ بندمیره هنوزنبودتو باورندارم فکرمیکنم کنارمی ودستمو گرفتی اما تا به خودم میام میبینم تنهام منم و خیابون و درختا و جیک جیک پرنده ها که با آهنگ میخونن همه دنیافهمیدن که دل ودلدارمن نی...
مث یک روح در دو بدن بودیم تنها یک جای بود که باهم تفاهم نداشتیم اون روزی که من لباس سیاه پوشیدم و تو (کفن) سفید...
تلخی نبودنت را این شب ها با یادت شیرین می کنم....
هوای چشمانم از *دوریت* ابریست...!!!...
تُرکها یه اصطلاحی دارن میگن داریخماقیه چیزی بین دلتنگی و بی حوصلگیِ!یعنی جفتش هستی ولی نمیدونی دقیق کدومیحالِ الان همه ی ما همینه!...
درد دارد بی تو زیستن دراین دنیای بی صاحب♡بیا و مالک دنیای من شو طاقت مجنونت کم است...
جدا شدی، رفتی و ندیدیکه روزگار چگونه هر روز یک قطعه از پازل وجودم را جدا می کند و با خشم و غضب آنرا درون مشت ش پودر می کند و بر صفحه سیاه روزگارم فوت می کند. کاش دیرتر به تکه های قلبم برسد، بگذارد چند روز دیگر یاد تو را، آن لحظه های شادی که با تو داشتم را مرور کنم و دردی که سراسر وجودم را چون خوره می خورد فراموش کنم. آری! بی شک درد نبودن با تو ناشناخته ترین سرطان بی نشانه دنیاست به روحم زده و از درون مرا می خورد.آرزوبیرانوند...
سال هاست هر صبح خورشیدِ آغوشت بر تنم طلوع می کند؛ در آشفتگی ها، سینه ات امانت دار اشک هایم می شود و به هنگام شادی، بازوانت شنوای خنده هایم.شب هنگام که می رسد اما چشم باز می کنم. دلتنگی ها را به سینه ام می سپارم، دستانم را حصار جسمم می کنم.تو اینجا نیستی! من با بغض نبودنت خودم را در آغوش می کشم . . .- ریحانه کهنوجی...
دل تنگم قد ماهی ای که موج او را به طرف شن های ساحل برده و برای دریا دستو پامیزند گهگاهی آب به طرف او می آید اما راهی برای نجات یافتن از این دوری نیست.درد دارد این دوری طاقت فرسا...:)...
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می کندوای دل چون کودکی بی تو لجاجت می کنداشتیاق دیدن تو میل خاموشی نکرد هیچ وقت عشقت ب دل فکر فراموشی نکردعشق من با تو به میزان تقدس می رسدبی حضورت دل به سر حد تعرض می رسددوستت دارم برای من کلام تازه نیستحد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیستدر غیاب تو غریبانه فراغت می کشمبر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می کشمچشم هایم را نگاه تو ضمانت می کندگرمی دست مرا دستت حمایت می کندبا تنفس در هوای ...
باز پنج شنبه شد و جهانم پوچ شدجای اغوش او سنگی سرد را اغوش می گیریم تجربه ی معنی تناقص پر از خالی...
آغازدلتنگی ست،پاییز......
از وقتی رفتی،در کوچه پس کوچه های انتظار،واژه های دلتنگی را قدم زدم برایالتیام تاثرم!اما عاقبتِ این کوچه های خیالی بن بست بود و همه چیز خلاصه شددر قاب عکسی، که در کنجِ دنج اتاق به جا مانده و خاطرات در ذهن پریشان......
سکوت کن! بگذار واژه ها دلتنگی هایت را فریاد بزند......
نمی دانم چرا گاهی،قلمم...یاری نمی کند،این همه سکوت را...شاید رازهایی نهفته ستدر لابه لای واژه هایِ آغشتهِ،به طعم تلخ دلتنگی......
بی اختیار دلم برای تو تنگ می شودبا یاد تو جهنم ِدنیا قشنگ می شودوقتی ندارمت چه کنم ای مه نجیبراه رسیدن به تو پر سنگ می شوددنیای من به رنگ سیاه و سفید شد دنیا بدون روی تو بی رنگ می شودشب هست و انزوای من و یک جهان سکوتدر گوش من سکوت آینه هم زنگ می شوداینها همه پیامد این جمله بود کهبی اختیار دلم برای تو تنگ می شود!!ارس آرامی...
#پشت سرم آب نریزچمدانم پر از چه می دانم هاست.نمی دانممی داند دوستش دارم یا نه؟(آرمان پرناک)...
دلتنگی می دانی چیست؟!غرق شدن در یادت،فکر به صدایت،و مرور هر شب خاطراتت...دلتنگی ساده تر از همه معانی استدلتنگی یعنی "تو" نباشیو"من" تو را زندگی کنم....
بازوی تو که نیست، سرم روی بالش استاین روزها دلم خوشِ بازوی بالش استشب ها اگرچه نیستی، اما نشسته ایدر قابِ عکس خویش که پهلوی بالش استداری نگاه می کنی این حالتِ مرالبخندت آتشی به پرِ قوی بالش استمادر دوید و کوفت به دروازه، جیغ زد:جاوید! بوی سوختگی بوی بالش است؟..شب می رسد به صبح و شبیه همیشه در-آغوش من به جای تو بانوی ِ بالش استمن، با سری پر از تو در این سوی بالشمتو، جای خالی تو در آن سوی بالش است آرزوب...
دلتنگی دیگه یه حدی دارهخیلی از آدما میخندن و روبراه دیده میشناما میشه فهمید که واقعا حالشون خوش نیستمرد و زن و پسر و دخترم ندارهتا یه جایی آدم تحمل میکنه و بلاخره از یه جایی میزنه بیرونیکی گریه میکنهیکی قدم میزنه یکی آهنگ گوش میدهیکی میخندهبدترین و بهترین حالتم ندارهشاید اونی که قدم میزنه داره خودشو تو مسیر تیکه پاره میکنهیا اونیکه میخنده داره قلبش از شدت ناراحتی منفجر میشهولی اونیکه هم قدم میزنههم آهنگ گوش میده هم گری...
دورم از تو وُ؛--فاصله ها،،،در گلویم بُغض می کارند! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد...
باور دارم اندوه های شبانه ام را که با تاریکی شب من را در اغوش گرفته.و چه زیباست خفتن در آسمان بی ستاره وقتی که دست شب چشمانم را نوازش میکند از غربت و تنهایی خاطراتم در ذهنم مرور می شود .....قدم میزنم از تنهایی در کوچه های پر و پیچ خم روزگار فریاد میزنم در بیابان های داغ اما جایی برایم دلتنگی معنا پیدا می کند.از شدتش که یک احساس گمشده است آنقدر از تنهایی دلتنگ می شوم که دلم برای قدم های رهگذران عابر پیاده تنگ می شود...
اونی که کم حرف شده همونی که خیلی وقته تنها شده پ.ن: ۱۴ ماه و یک هفته دلتنگی💔...
صدای ترانه ای غمگیندر رادیو شنیده می شودومن به چیزی غیر تو فکر نمی کنمزنده ماندن در روزهایی کهاین قدر از تو دور افتادمکار آسانی نیست....
دلتنگی هایم، --قد کشیده اند!پا گرفته اند وُ، راه می روند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
گاهی وقت ها...همه ی دنیا را هم که به هم بزنی...باز هم همان آش و همان کاسه ی همیشگی نصیبت می شود...!گاهی وقت ها...هر چقدر هم که دوست داشته باشی ،باز هم کلمه ای به نام دل گرفتگی بیشتر از حس علاقه ات خودنمایی میکند...شاید ندانی اما،گاهی وقت ها...همین نمِ باران های گاه و بیگاه یاد و خاطره ها را بیشتر به یادت می آورد... حالا من تنها نشسته ام و رو انداز همیشگی اما کمی خاکی به روی پاهایم است...ویک فنجان چای به جای...
عشقم کجایی؟ مردم ازین درد جدایی؟ کی میشودبیایی؟...
احساس می کنم ده ها نفرم...چون هر شب از دلتنگی می میرمو هر صبحیک آدم دیگردر من جان می گیردو به دوست داشتن تو ادامه می دهد......
امروزکه محتاج توام جای توخالیست،فرداک میایی ب سراغم نفسی نیست......
شبونه هوات افتاد به سرم مگه تو هوا هم هستی؟...
من بازهم دلتنگ او هستم !نمی دانم چرا اما من دلتنگ او هستمدلتنگی بدترین تاوان دوست داشتن است..بغض و دلتنگی گلویم را فشرده است ..نمی گذارد نفس بکشم ...و در این دقیقه های تکراری تلاش برای نفس کشیدن می کنم......
اسیر دلتنگی ام انگار تا ابد در خاطراتم در انتظار عشقی دوباره اممینا نیک خواه...
سمت تو نه! دست دلتنگی هایم را دراز میکنم سوی خاطراتی که یادآور آغوش عشق ماست... مینا نیک خواه...
ایݩ روز ها...، حٺی آهنگ ها هم دلٺنگ شدھ اند! دلٺنگِ هم خوانۍ هاۍ دو نفرھ ای ڪه، حال ٺبدیل به یڪ صدایِ پُر بغضِ تڪ نفرھ شده!=)نویسنده : نگار عارف...
کشنده تر از گلوله نبودن توست! وقتی،تمام روزهای سال را به انتظار نشستم وُ نمی آیی! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
غروب جمعه نیمکتی خالی و ابرهایی که به وسعت نبودنت باران دارند دلتنگی که منطق نمیشناسد...
باران رادوست دارمچون می توانمیک دل سیر برایتگریه کنمبدون آنکه یکی بپرسدچه مرگت شده...؟!...