پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی یه غم سرزده از راه میرسه و در خونه قلبت رو محکم میکوبه،حالا هر چقدرم بخوای راهش ندی و کاری کنی تا منصرف بشه و راهش رو بکشه بره نمیشه که نمیشه.....چون اون غم اومده تا یه مهمون ناخونده بشه.......حالا قبولش میکنی،سعی میکنی باهاش کنار بیای،دندون روی جیگر میزاری،تحملش میکنی،هیچی نمیگی و هر جوری هست با خودت کلنجار میری و تو دل با خودت تکرار میکنی که همین چند روزه،بالاخره تموم میشه و بعد راحت میشماما یه دفعه چشم باز میکنی ،میبینی واویلا........
شبی به شدت مهربان شد،از فردای آن شب دیگر ندیدمش...بعضی از مهربانی ها بی دلیل نیست...
یاسمهمه چی به خودت برمیگردههر چی بیشتر آدمای اینجا رو جدی بگیری همونقدر بیشتر اذیت میشیآدمای اینجا رو در حدی جدی بگیر که شخصینشون اجازه میدهنه بیشتر و نه کمترتو از سیلی یک باد چیزی رو احساس نمیکنیاما ضربه یک درخت یا تکه چوبی که از درخت ساخته شده بیشتر احساس درد میکنیباد ریشه نداره اما درخت یا اون تکه چوب ریشه دارن یا داشتنتا آدمای اینجا ریشه دار نشدن جدیشون نگیر...
می خواهم بنویسم...ازچه بایدبنویسم؟!این رااصلانمیدانم...فقط میدانم بایدبنویسمخسته ام اصلانوشتن باشد برای بعد آخر میدانی؟!هیچ نوشته ای به ذهنم نمی آیدکه برایت بنویسم...قلم رالای دفترمیگذاردحوصله اش دیگر به سرمی روداتاقش راترک می کندآرام آرام به سمت پنجره می رودخیره به رهگذارن می شود به فکری عمیق فرومی رودبه جایی که نبایدهرگزبرودرفته بودبه گذشته اش می رودزمزمه هاو نجواها بلندترمی شودگریه می کندبه خودمی آیدبرمی گرددبه اتاق شروع ...
✍️✨🍀ای صاحب بزرگی و مهربانی!ای خوب تر از هر چه در معنا خوب. ای بودنت سکون و سکنا و قرار قلب ها ای باخبر از درون و آگاه از راز و سرِّ وجود.ای نور، ای نور، ای نور...از صبرت، از مهرت، از قدرتت، درون ظرف ما قرار داده ایی. از وجودت کَنده ای و در روح ما دمیده ای؛ ادراک این لطف به سختی و ریاضت و البته خواست و خیر تو مُیسّر می شود. به تمام بودنت قسم! حال و احوال و روزگار دست هایی که به سمت تو دراز می شود و به وجود تو چنگ می زند را قرار...
و درمیان هیاهویِ فریادِ بی پناهیِ قلبم؛اندکی تنِ لرزانم را در آغوش بگیر...منِ باران زده را هیچ مگو، چمدانم آماده است و غزل خداحافظیرا خوانده ام،گرمیِ آغوشَت در چمدان جا نمی شود،در این لحظات پایانی چُنان سخت دستانت راقفل دستانم کن که ذره ذره ی بودنت را،برای ابدیت در حافظه ی قلبم ذخیره کنم..^^نویسنده : نگار عارف...
آدمای این دوره زمونه شجاعت اعتراض کردنم ندارن چه برسه به مبارزه! فاطمه عبدالوند...
مثلا گلای فرشمون غنچه بدن و بزرگ شن.مثلا خورشید و ماه بهم برسن.مثلا داداش کوچیکم از من بزرگتر باشه.مثلا بتونیم پرواز کنیم.مثلا کل تابستون برف بیاد.مثلا آب دریا قرمز باشه.مثلا بارون مزه شیرکاکائو بده.مثلا ی روز دوست نداشته باشم....Saeideh......
رفیق جان سلام خواستم بگویم چه خوب که سر و کله ات میان روزمرگی های زندگیم پیدا شده با تو بودن یک جور عجیبی می چسبد زمستان با حضورت گرم و تابستان با نسیم خوش بودنت خنک است تو که باشی غم پاییز هم با من کاری نداردمثل بهار زیبایی ، آدم از با تو بودن لذت میبرد جان دلم ،چه خوب که همدمی چون تو دارم در سختی و آسانی های من همیشه حضور داشتی و هر لحظه با دستان گرمت یادآور می شوی که به دوستیمان وفاداری.#سحر_ح_ر...
گل ها هم از دیدن عشق بینمون ذوق زده شدن، هی خوشگل تر شدن روی موهات، هی خوشگل تر شدی، هی قلبم بیشتر ذوب شد، هی به تویی که قرص قلبمی بیشتر احتیاج پیدا کردم:)♡نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : قلب نا آرام...
قلب شکسته ای به انتهای داستان زندگی رسیده است،دیگر هیچ توانی برایش باقی نمانده ،به یاد انچه که بر سرش آمده دوباره قلبش از درد مچاله می شودبه یاد ان هوسی که به بهانه عشق درگیرش کرده بود از بغض بسیار خفه می شودآری ! هوسی به بهانه عاشق ! هوسی به نامه عشق.....
آهای! صدا های درون مغزم ڪه خفه نمیشوید! بگذارید ڪمی در حال خودم باشم! میخواهم همان موسیقی دونفره مان را گوش ڪنم بلڪه از ڪمبود وجودش همان ته مانده نفسم نیز به یغما نرود! گرچه...، مگر در نبود او اڪسیژنی برای تنفس وجود دارد دیگر؟! :))نویسنده : نگار عارف...
ایݩ روز ها...، حٺی آهنگ ها هم دلٺنگ شدھ اند! دلٺنگِ هم خوانۍ هاۍ دو نفرھ ای ڪه، حال ٺبدیل به یڪ صدایِ پُر بغضِ تڪ نفرھ شده!=)نویسنده : نگار عارف...
ولی به نظرم لبخند فقط غیرارادی بودنش قشنگه :)- کتایون آتاکیشی زاده...
ِدوست داشتنت مثل نسیمه خنکه شبایه آخرِ مرداد ماهه،همون وقتایی که تو تاریکی شب لب پنجره نشستی وباد لای موهای پریشونت به رقص در میاد وآرامش تمومه وجودتو نوازش میکنه ...دوست داشتنت مثل اولین بارونه پاییزی میمونه که چیکهچیکه برگای زرد و نارنجیه درختارو خیس میکنه و بویِخوشه خاکِ نم خورده که مست از حال و هوایعشقت میکنه...دوست داشتنت به خوشمزگیه خوردنه یه کاسهآش تو دلِ سرما و برفه...دوست داشتن تو لذتی داره که وصف نشدنیترین حس دنی...
باید جان دادبرای چشمانی که ناگفته، تو را می خوانند...عبیرباوی...
آوای صدایم شدی!سوی چشمانم شدی!مخاطب شعر هایم شدی!جانِ در بدنم شدی!از نو ساختی مرا!ترمیم کردی تکه های شکسته وجودم را !و تنها مالک قلبم شدی :)!...
مانند خستگی پس از سفری یک ماهه... تمام عصب های تنم بی حس شده اند... نویسنده: vafa \وفا\...
ب من نگو عزیزم... برایم قلب نفرست... مرا گلم خطاب نکن.. این ها.. روزی آرزویم بود... حال... انگشت شمار حق گفتنش را دارند... یادآور چیزهای تجربه نکرده ام نباش... چرخ گرون چرخید.. حال چ فرقی میکند.. ب مراد ما بود یا ن.. ب قولش عمل کرد.. چرخید... نویسنده: vafa \وفا\...
وقتی کسی را میبینم ک بدون واهمه صدای خنده اش میپیچد و ترسی از دیگران ندارد... دلم برایش میسوزد.. کاش میشد نزدیکش شوم.. آرام در گوشش بگویم.. آرام تر بخند.. خیلی ها هستند ک چشم دیدن شادی ت را ندارند... حسرتشان ب باد میدهد خنده هایت را.. آرام تر بخند... خیلی ها چشم دیدن خوشحالی ات را ندارند... نویسنده: vafa...
«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم» دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشدامامتهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخته بودرفیقش برای اعاده حیثیت او بال و پر میزدو...صدای کوبیده شدن حکم بر روی میز با همان جسم پر صدا، با همان چکش معروف، باعث سکوت حضار شد.پس از حرف های اولیه و دلایل و برهان و سخن هاحکم چیزی ...
رزق و روزی را خدا تقسیم کرد!اما گمان کنم ملائک، جای نان ها را به اشتباه انتخاب کردند،که یکی سر به طلاست و دیگری زباله را در آغوش میگیرد!سر به طلایان به ریش ملائک میخندندو در آغوش گیرانِ بدبختی، نمی دانند اشک هایشان را پاک کنند یا نفرین سر بدهند، از این سرگردانی و پوچی!کاش خدا ملائک را واسطه نمی کرد،اما حالا که دیگر گذشت!کاش برای درماندگان، کیسه هارا از طلا پُر کند!نسرین هداوندی...
پیدا و پنهانمردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «پشت گوشم زخم شده، ماسک بیچارمون کرد.» مرد قوی هیکلی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «آقا این ماسک و پاسک همه اش الکیه، ما همسایه مون همیشه ماسک می زنه، تا حالا هم دو بار کرونا گرفته.» مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، پرسید: «پس چرا خودتون ماسک زدید؟» مرد قوی هیکل گفت: «بیخودی. اشتباه. همه می زنن، ما هم می زنیم.» این را گفت و می خواست ماسکش را بردارد که گفتم: «ببخشید می شه خواهش کنم برندارید؟» مرد...
زمانی می رسد که تو کسی را پیدا میکنیکه،بیشتر از مندوستش داری...ولی اوکمتر از من تو را....و اینگونه می شودکه تو همیکی می شویشبیه من....!!!!...