متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
می دانم که هرازگاهی در خلوت، به خاطراتت سرک میکشی و با خود مرور میکنی، می دانم که به یاد می آوری تمام روزهایی که کنار من سپری کردی، به یاد می آوری هر آنچه را که با من تجربه کردی و برای لحظه ای غرق میشوی در من و...
کوچه ها را با دانه های برف
آذین می بندند
زمستانی سرد سرد
حجم سرما !
ضربان قلب را می شمارد
و من به دری تکیه داده ام
که زنگوله های یخ
آنرا پوششی دوباره داده اند
آیا برای روییدن دوباره
بهار می آید ؟؟؟
هنوز کدام واژه را به این دفتر بدهکارم، که تمام شود این قصه، و من هم راهی مسیر زندگی خود شوم.
شاید هم نمی توانم هنوز باور کنم، که دیگر خیلی وقت است، پایانش رقم خورده، و تو مرا به خاطره هایت سپردی، اگر به رفتن باشد، که من هم...
ای کاش میدانستی این \من\ بدونِ تو فَقد یک جسم است کِ نفس میکِشَد، راه میروَد، حتآ میتوانم بگویم گاهی با صدای بلند به دردهایش میخندَد!
چون دیگر این چَشم ها اگر بخاهند هم اشکی دَرِشان موج نمیزَند.! نمیدانم شاید هم عادت کرده ام به نبودِ کسی کِ هیچگاه قرار...
امروز رو به یاد خواهم داشت ۱۴۰۰/۰۱/۰۱ میدانم فرصتی بود که خداوند برمن عطا نمود تا این تحول بزرگ را تجربه نمایم، این تحول نیز به ماندگار میماند تا آیندگان تحول ۱۵۰۰ را تجربه میکنند از عرش بر آنان نظاره گر خواهم بود؛ بار خدایا توانی ده تا این فرصت...
بنام حضرت دوست
من از خورشید تقلید می کنم
که به ابرهای تیره اجازه می دهد
زیبائیِ او را در زیر هوای مه آلود بپوشانند
تا وقتی باز میل به خودنمایی می کند
از پسِ ابرهای زشت و ناپاک
و بخارهای وهم انگیز
که نفَسِ او را تنگ کرده اند...
به خدا که بسپاری، خودش حل می شود. خودم دیده ام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشم داشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را می کرد و نتیجه را نشانم می داد که یعنی ببین! تو تنها نیستی...
تو حق نداری با ضربه...
دلنوشته:
«مدافعان سلامت»
گرچه ما مرده ایم و راه می رویم، بی واژه ایم و حرف می زنیم...
اما به آدم های بیرونِ این مهِ غلیظ و به چشم های نگران بگویید؛ ما خوبیم ؛ مثل چند روز و چند ماه و چند سال قبل ..
اصلا ما عادت کرده...
تمدن کهنه و فرسوده باورهای یخ زده ،تا کی باید همچون کوهی از یخ بر روی اقیانوس باورهایمان شناور بماند
گاهی باید همچون بهار پوست انداخت و همچون گل جوانه زد
گاهی بی هیچ بهانه باید خندید باید دوست داشت وباید آغوش گشود برای سَرریز شدن لیوان محبت
عادت هایمان...
با نام خالق شکوفه های بهاری
جوانه زدن های شاخه های خشکیده را دوست دارم، مثل کودکی که بعد از بازی، بخواب عمیق رفته و کم کم بیدار میشود و همه میدانند، پرانرژی تر از روز قبل خواهد بود!
بهار کم کم می آید، پلک هایم را میبندم و تجسم...
باز شیشه عطرت، شکست و هوای دلم پر شد از بوی تو
چترپینه بسته ام سَر باز کرد و من خیس شدم از باران اشک های دلتنگی
باز شانه هایم سنگینی میکند از گرد و خاک خاطره های سرگردان
قفل لبهایم به دنبال کلید گمشده در لُکنت های دیدار میگردد...