متن رباعی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رباعی
با سازِ صفا هست هم آوا، تبِ دل/
با نای وفا هست پُر از نا، لبِ دل/
وقتی که گُلِ حسّ نهان بی خواب ست/
موسیقیِ رویاست، انیسِ شبِ دل/
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد
یک ذرهٔ خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو آن کس که گنه نکرده چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو
سخت است پس ازاین متغیر نشوم
تنها مجنون عصر حاضر نشوم
رخساره ی توناب ترین مضمون است
با دیدن تو چگونه شاعر نشوم ؟!
رضا حدادیان
ای عهد تو عید کامرانی پیوست
افتاد بهار پیش بزم تو ز دست
زیبنده تر از مجلس تو دست بهار
بر گردن عید هیچ پیرایه نبست
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار
تا این دو یکی نشد نیامد گل و خار
این خار و گل ارچه شد مخالف دیدار
بر چشم خلاف بین بخند ای گلزار
پروانه ی دشت اَبرها خواهم شد
باجنگلِ باد،آشنا خواهم شد
ای مرکز ثقل آسمان! من باتو
از جاذبه ی زمین رها خواهم شد.
رضا حدادیان
از علم و کمال بهره برداری کن
با صدق و خلوص خلق را یاری کن
تا بتوانی دلی مرنجان هرگز
زنهار حذر ز مردم آزاری کن
یکتا و مقدس است خلاق ودود
از فیض وجود اوست امکان موجود
او واحد مطلق است و در ساحت او
کفر است اگر کنیم اظهار وجود
هرچند که ذات حق نهان است ز دید
در خویش خدای خویش را بتوان دید
گر خانه دل تهی شود از اغیار
منزلگه یار می شود بی تردید
بی کسب کمال نقص زایل نشود
الطاف خدا شامل کاهل نشود
مقسوم بود رزق ولیکن وحدت
بی کوشش و بی تلاش حاصل نشود
از عشق خدا گر به سرت شور و نواست
از حق بنما طلب دلت هرچه که خواست
با دیده حق بین بنگر خوبان را
رخسار نکو آینه صنع خداست
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار
دلتنگی من بس است دل تنگ مدار
تو معشوقی گریستن کار تو نیست
کار من بیچاره به من باز گذار
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس
ما درس صداقت و صفا می خوانیم
آیین محبت و وفا می دانیم
زبن بی هنران سفله ای دل مخروش
کانها همه می روند و ما می مانیم
ای کاش دلم به دوست مفتون نشدی
چون مفتون شد ز هجر مجنون نشدی
چون مجنون شد ز رنج پرخون نشدی
چون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی