متن رفتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رفتی
رفتی و دلم کلبه ی ویران تو شد
گم گشته و دربند و پریشان تو شد
قرص قمری ، دلبر جانی تو مرا
سوگند که جانم همه قربان تو شد
بادصبا
با آمدنِ فصلِ بهاران رفتی🌳
از جمعِ تمامِ داغداران رفتی💔
یک چشمه پراز عشق برایم بودی❤
من اشک شدم ، تو مثلِ باران رفتی🌧
گذشتی از من و رفتی چه آسان
مرا دادی به دستان زمستان
مگر شب بوی باغ تو نبودم
چرا پرپر شدم در باد و بوران
شهناز یکتا
شده، محصورِ دستِ غم، فضای دشت های باز؛
هزارآوای احساسم، گرفتارِ هزاران باز!
از آن روزی، که «تو»، رفتی، از این خانه، به یک باره،
به رویم بسته شد شادی؛ ولی درهای غصّه، باز!
زهرا حکیمی بافقی، برشی از غزل ۱۶۴، کتاب نوای احساس.
«باز»: آرایه ی جناس تام.
دربند تو بودن
پا بند هوا و هوسم کردی و رفتی
درگیر هرای جرسم کردی و رفتی
گفتم که لب بام تو پرواز نمایم
زندانی دنج قفسم کردی و رفتی
چیدی پر و بالیکه تمنای تو را داشت
با داس مرارت هرسم کردی و رفتی
ای مخمل آغشته به عطر...
از من رمیده ای و منِ ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم...
عشقم را هوس خواندی و رفتی
دلم را در قفس راندی و رفتی
برای من هوایی غیر تو نیست
تو غم در سینه بنشاندیو رفتی
به آن یار ندیده
(موشح)
به گندمزار خواهم داد پیغام بهارت را
هوای دلپذیر و باغ سرسبز انارت را
اگرچه مثل تاکی سر به دیوار هوس داری
نمی دانم که می نوشد شراب زهرمارت را
یکایک صفحه های دفتر جامانده را خواندم
از آن روزی که گفتی قصه ایل و...
تو رفتی گلشن دل چون خزان شد
به سینه دوریت درد نهان شد
هوای با تو بودن کرده ام باز
کجایی غصه با من همزبان شد
بادصبا
به عشق من هوس گفتی و رفتی
دلم را در قفس کردی و رفتی
برای من هوایی غیر تو نیست
نفس در سینه حبس کردی و رفتی
چرا سهم دل من بی قراری است
چرا رفتی و اشک از دیده جاری است
به سر دارم هوای دیدنت را
بیایی با تو پاییزم بهاری است
بادصبا
صدای زوزه ی باد درگوش دره می پیچد و تو انگار هنوز باور نداری رفتی، دورشدی دستت دیگر به مانمی رسد فریادت برای چیست ؟
خواسته خودت بود یادت رفت هرشب دعا می کردی مرگم رابرسان تلخ است دختر قصه های تاریکی تونیستی اماببین زمین چه به مردمانش می خندد
سالانه های من
شب آمد و سکوت غریبانه های من
باران گرفته غربت ویرانه های من
من ماندم و خیال تو و حسرت وصال
ماهیکه دل سپرده به افسانه های من
بار غمی به دوش خودم می کشم ولی
یاد تو ماند و زخم سر شانه های من
رفتی و...
برایم عشقتان چون گوهری نایاب میماند
تو را هر کس که دارد تا ابد شاداب میماند
چنان با درد دل کردن برای تو سبک گشتم
که جسم من از آن موقع بروی آب میماند
اگر دریای چشم تو نباشد روبروی من
دلم چون ماهی جامانده در مرداب میماند
ببین مهتاب...
رفتی دلم شکستی ، این دل شکسته بهتر
پوسیده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
من انتقام دل را هر گز نگیرم از تو
این رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشان ای غافل از دل من
بستی دو چشم و گفتم ،...
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی...
چرا پایان ندارد این شب تار
سراغم آمده اندوه بسیار
بهارم شد خزان روزی که رفتی
ندارد این دلم بعد تو غمخوار
بادصبا
رفتی وُ
همکلام در و دیوار شده ام!
***
اتاقم؛
پریشانی هایم را
--خوب می فهمد!
زانا کوردستانی
رفتی و بعد تو، احساس قلبم دود شد
جای خون رگهای من، با غم فقط مسدود شد
شاعر/ فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)