تو مرا آنقدر آزردی.. که خودم کوچ کنم از شهرت.. بکنم دل ز دل چون سنگت.. تو خیالت راحت.. می روم از قلبت.. می شوم دورترین خاطره در شب هایت تو به من می خندی.. و به خود می گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق ولی.....
چه دل خونیه … !! حالم خرابتر از اون که بدونیه … !! چه دل خونیه … !! اونی که داره میگذره جوونیه … !! کجا تو گم شدی کجا نشونیه … !! چه دله خونیه … !! تو حالی که باید عشق برسونیه … !! چه دله خونیه …...
دوستت دارم شبیه آزادی و می دانم عشق آغاز اندوه است، گل آغاز گلوله...
عشق یعنی که جهان غایب و تو حاضر قلبم باشی...
دلت تهرون چشات شیراز لبت ساوه هوات بندر بمم هر شب تنم تبریز سرم ساری چشام قمصر دلم دل تنگه تنگستان رو دوشم درد خوزستان غرورم ایل قشقایی تو رگ هام خون کردستان تو خونم جنگ تحمیلی تو خونت ملک اجدادی خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی تمام کودکی...
گذشتهای که راست و ریس نشده ، بالاخره یه جوری میاد سراغت ! چه با عشق ، چه با نفرت ...
اگر عشق آخرین عبادت ما نیست پس آمدهایم اینجا برای کدام درد بیشفا شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟
تنهایی شب بشکنی تو خلوتت آخرشم خیابونا هم صحبت دردات بشن سخته که اشکات هم قدم شه با بارونای این شهر چقدر با عشق موهاشو میکردم نوازش رقصید همه جوره به سازش..
گفت: «عشق نه، بیا تا همیشه دوست بمانیم» دستش را رها کردم گفتم: «ببخشید ما به کسی که برایش ، روزی چندبار از درون فرو میریزیم دوست نمی گوییم...»
نهاده ام به جگر داغ عشق و میترسم جگر نمانَد و این داغ بر جگر ماند
من از عشق نمینویسم فقط از تو مینویسم و عشق خود از کلامم زاده میشود ...
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ ...
…تو در چشمانم زل می زنی و من قند تویِ دلم آب می شود… …تو می گویی مگر من مرده ام ڪہ غمگینی ……و من می گویم من با تواَم تا آخرِ دنیا…… ……و این ڪم خرج و بی تجمل عشق است عشق……
در عشق جایی عظیم برای بداهه نوازی هست ، به شرطِ آنکه نواختن را بدانی ...
عشق در حوصله پیداست نه در های و هوی
عشق یعنی من ِ سرمایی ِ تب دار و مریض ژاکتم را بدهم تا که تو سرما نخوری
ترک عادت مرضِ سخت و گریبان گیریست خواستم عشق تو را ترک کنم، باز نشد!
دوست خوبه نه بیوفا زندگی خوبه نه بیصفا عشق خوبه نه بیمعشوق من خوبم نه بی تو
در تمام سختیها عشق تو به من انگیزه زندگی میده همسر عزیزم
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ! ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ... دانی که پس از مرگ چه ماند باقی ؟ عشق است و محبت باقی همه هیچ
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخنها که خدا با منِ تنها دارد ...
حالا هر چقدر از شیرینی عشق بگویی ... من آدمی را به یاد می آورم که به اندوه چشم هایم میخندید!
صبح که شعرم بیدار میشود میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشق توست و عشق تو آفتاب است آنگاه که درونم طلوع میکنی و میبینمت
چقدر جهان می تواند زیبا باشد ، اگر در آن فقط هنر و لذت و عشق وجود داشت ...