به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
من اهل چایی نیستم اما تو دم کن از چشمهایت استکان دیگری را
به هرکه می نگرم طالب دوام بقاست مدار خلق به فکر محال می گذرد
دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است گر از هوس گذری بی ملال می گذرد
صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
عشق وقتی برسد عقل به شک می افتد تو دعا کن که بیافتد، به تو اما برسم
یک لحظه زندگی تو از دست می رود وقتی کسی که هستی تو هست می رود
چگونه بار به منزل برد مسافر اشک؟ که رهزنی به کمین همچو آستین دارد
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی
کُنون که صاحب مُژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بُرده ای به نگاهی
از ما چه مانده جز نفسی تلخ و سوخته آن هم به یاد توست که گه گاه می کشیم
انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم و او شمع جماعت
از کنارم رد شدی یک روز با لبخند ، عشق بعد از آن شب های بسیاریست گریان توام
دوش گفتم ساقیا امشب چه داری؟ گفت زهر گفتم کج کن قدح را...دید می نوشم،نریخت!
تو تمنای عشق در قافیه های منی تو امید هر نفس در ثانیه های منی
تلخ شد این زندگی بعد از تو ای شیرین من! تا همیشه “بی” ستون کردی تن این مرد را
تقویم قلبم باز شد سَربرگ آن نامت نشست هر روز من نیکو شود سالی که آغازش تو یی
جهانم نور باران شد به محض دیدن رویت تو ماه آسمانی یا که خورشید جهان افروز ؟!
دل به دریا زدم و عاشق رویت شده ام ساحلم شو ، بغلم کن که نمیرد احساس
آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست می دارمت به بانگ بلند
دیگر نرود به هیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند