موج می زد کاش در هر گوشه از دنیای ما عطر ناب مهربانی، رنگِ خوب دوستی
من حسابم زِ همه مردم این شهر جداست من امیدم به خدا، بعدِ خدا هم به خداست
خدا کند همه عشق ها به هم برسند من و تو نیز در این لا به لا به هم برسیم
عشق تو هیچ وقت نرفته است از سرم با اینکه سال هاست به هیچم گرفته ای
یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند در عطردان ذوق و بهار آفریده اند...
کمی دیر آمدی ای عشق اما باز با این حال اگر چیزی از این غارت زده باقیست غارت کن
دختر حوای آدم ناز کمتر کن بگو: دوست دارم با تو باشم همنشین و هم کلام
خانه ی دل را بتکان از غم و از حال بد با درو دیوار تکاندن نشود نوبهار
چه حسرت ها که جایش در دل ماست تو رفتی،قاب عکست مانده اینجا
آسمان آبی شود پر می زنم در این هوا لانه در دالان عشقت چون پرستو می کنم
دل شکستی و شبی یک نفر از جنس خودت خنده ای تلخ به چشمان تَرَت خواهد کرد
خط خوب جزوه هایش شهرهٔ دانشکده ست من ولی خطی ندیدم خوش تر از خط لبش!
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جان زلیخا برود
برای این همه صحرا که دستشان خالی است بهار، عیدی بی منت خداوند است
عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ست که اگر کهنه شود مَست ترت خواهد کرد
هر کجا زن نیست، آنجا خالی از لطف و صفاست چون زنان گلهای سرخ بوستان عالَمند
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من
آنقدر عزیزی که به هنگام جدایی هر ثانیه در حسرت دیدار ، بگریم !
شهدِ شیرینِ لبِ قندِ تو کافی نیست؟ هست! . آدمی جز بوسه هایت نوش می خواهد چکار؟
عشق تو کافیست! عاشق در کنار بودنت . دلبرِ زیبایِ بازیگوش می خواهد چکار؟
از درون سیه توست جهان چون دوزخ دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
درد یعنی که شبی بین غم و بی خوابی هوس دیدن یاری که تورا کشت، کنی...
اگر برای ابد ، هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟
دیرگاهیست که افتاده ام از خویش به دور شاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم…!