کاش میشد عشق را دمنوش کرد ریخت در لیوان و دائم نوش کرد
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
در زمستان خیالم گرم کن چای مرا در بهارستان جانت سبز کن جای مرا
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
خوشا بحال دلم گشته مبتلای شما
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است می کند جلوه گل فصل زمستان آتش
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست تا ریشه در آب است امید ثمری هست
آی می چسبد در این عصر جدید استکانی چای با طعم قدیم
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
از تواَم یا رب فراموشی مباد هرکه می خواهد، فراموشم کند
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
وادی عشق بسی دور و درازست ولی طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
عاشق مشوید اگر توانید تا در غم عاشقی نمانید
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود